🔸
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان
#شاخه_زیتون 🌿
یک
#دخترانه_امنیتی
🖊نویسنده:
#فاطمه_شکیبا
قسمت دوم
فقط راه می روم میانشان و یکی یکی نگاهشان می کنم. شهید بتول عسگری، شهید عبدالله میثمی، شهید اشرفی اصفهانی... راهم را کج می کنم به سمت قطعه مدافعان حرم. کسی در قطعه نیست. گل های کنار مزار شهید خیزاب تازه باز شده اند. شهدا را یکی یکی از نظر می گذرانم؛ از زنان شهید حج خونین سال 66 تا شهدای مدافع حرم فاطمیون و شهید شاهسنایی، مدافع امنیت. شهید علی نیسیانی... کنارش کمی مکث می کنم؛ نوشته یادبود مدافع حرم حسینی. از وقتی این سنگ را زده اند، برایم شده علامت سوال. تاریخ شهادتش سال 1383 را نشان میدهد. اینطور که پیداست پیکرش هم برنگشته ایران که سنگ یادبود زده اند. سال هشتاد و سه هنوز داعش نبود که کسی بخواهد برود دفاع از حرم؛ پس... نمیدانم. از کنار شهید می گذرم.
باران تندتر شده است. هوای بارانی را عمیق نفس می کشم و از سمت دیگر قطعه پایین می روم. قدم تند می کنم به سمت شهدای گمنام. به قطعه می رسم اما بالا نمی روم. همان پایین، برای شهید سیدحسین دوازده امامی دست تکان میدهم. راهم را ادامه می دهم تا برسم به زینب کمایی. از بزرگی زینب پانزده ساله و کوچکی منِ بیست و دو ساله خجالت می کشم. لبم را می گزم، التماس دعایی می گویم و می روم.
به خودم که می آیم، دوباره برگشته ام نزدیک ورودی گلستان. چشمم می خورد به شهید زهره بنیانیان...
شهید زهره بنیانیان... مقابل زهره می ایستم. قطرات آب از روی شیشه عکسش سر می خورند. انگار زهره گریه می کند. نمی دانم از چه؟ شاید از شوق نظر به وجه الله. راستی زهره هم رفته بود آلمان... اشتباه نکنم یک سال هم مانده بود اما آخر تاب نیاورد و رفت لبنان، آموزش نظامی دید و برگشت به کشورش. دوست دارم بپرسم چطور راضی شده برود؟ چه حسی داشته در بلاد غریب؟ هرچه بوده، جاذبه ای در این خاک زهره را صدا زده و کشانده همینجا. چیزی که زهره منتظرش بوده، در همین خاک پیدا می شده.
تکیه می دهم به حصار باغچه کنار مزار و برای بار هزارم نوشته روی سنگ را می خوانم. بسم رب الشهدایش را، نام و نام خانوادگی شهید را، نام پدرش را... «پاسداری به خون خفته از انبوه پاسداران انقلاب اسلامی، خواهر شهیده...» و می رسم به تاریخ شهادتش؛ نهم اردیبهشت پنجاه و نه... و امروز نهم اردیبهشت است!
اصلا یادم نبود. از شوق نفس در سینه ام حبس می شود. اینکه در سالگرد شهادت یک شهید، بدون اینکه خودت بخواهی کنار مزارش باشی، ظاهرا ساده است اما قطعا اتفاقی نیست. گردنم را کج می کنم و می پرسم: خب، حتما کارم داشتی دیگه؟ یا شایدم من کارت داشتم و تو وقت ملاقات دادی... راستی زهره، برم یا نرم؟
زهره ساکت است و باران تند. شاید هم صدای زهره بین صدای برخورد قطرات باران با سنگ مزارش گم شده است. گوش تیز می کنم. صدایی نمی شنوم. حتما گوش های من سنگین است. اگر دنیا و حواس دنیوی ام بگذارد، باید بتوانم صدایش را بشنوم. دستانم را باز می کنم تا قطرات باران رویشان بنشیند. بعد از چندثانیه، دستان ترم را می کشم به صورتم. باران رحمت خداست، تبرک است. رو به آسمان می کنم: خدایا نظر تو چیه؟
باران یک لحظه شدید می شود و بعد کم کم لطیف تر می بارد. دیگر سراپا خیس شده ام. مهم نیست. دوباره به زهره نگاه می کنم که انگار ایستاده روبه رویم، با چادر و دستکش مشکی اش. تنگ رو گرفته و لبخند می زند. او هم خیس شده زیر باران. زهره ای که مقابلم ایستاده، مثل عکسش سیاه و سفید نیست. جان دارد. چشم هایش برق می زنند. حسرتی که در دلم است را بلند می گویم: کاش وصیتنامه و یادداشت هات گم نمی شد. شاید اگه می خوندمشون می فهمیدم باید چکار کنم.
زهره جواب نمی دهد. باران ملایم تر شده است. ابرها دیگر مثل قبل درهم تنیده نیستند. صدای زنی مرا به خود میاورد: ببخشید خانم، باهاشون نسبتی دارید؟ دخترشونید؟
⚠️
#ادامه_دارد ...
🖊
#فاطمه_شکیبا
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie