شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسمت
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت چهارم عزیز می گفت یوسف از بچگی عشق کار فنی داشت. دل و روده رادیوها را می کشید بیرون، دوباره می ساخت. عمه می گوید بچگی شان با دست ساخته های عجیب یوسف می گذشته. اتاق طبقه بالای خانه عزیز مال عمو بوده، داخلش پر بوده از قطعات الکترونیکی و مکانیکی. همین ها بعدا پایش را به واحد مهندسی رزمی و بعد هم توپخانه سپاه باز کرد. عملیات مرصاد آخرین عملیات عمو یوسف بود. بعد از آن، عمو ظاهرا برگشت به زندگی عادی اش. ازدواج کرد، درسش را تمام کرد و رفت سر کار. کم کم سر و کله زن عموها در آلبوم پیدا می شود و کمی بعد مادر. در این مقطع از عکس ها همه واقعا می خندند. عکس های عقد و عروسی پدر و عموها که در آنها سربه زیری شان عجیب به چشم می آید. می رسم به تنها عکسم با عمو یوسف؛ کنار زاینده رود، درحالی که در آغوشش هستم. فکر کنم پنج شش ماهه باشم. زن عمو هم ایستاده کنار عمو و انقدر رویش را تنگ گرفته که صورتش دقیق مشخص نیست. در عکس بعدی عمو من را می بوسد و در عکس دیگر، صورتش را بر صورتم گذاشته و دستش را دور شانه های زن عمو. با تمام وجود می خندند و من حسرت می خورم که اگر هنوز هم بود، شاید بقیه خنده های آلبوم هم عمیق می شدند. بعد از آن عکس ها، دیگر خنده ها تصنعی شده اند. مخصوصا عزیز که دیگر به دوربین نگاه نمی کند و نگاهش فقط به من است. در بیشتر عکس ها در آغوش عزیزم یا عمه ها. من با عزیز بزرگ شده بودم و انقدر سر پدر و مادر شلوغ بود که خود به خود حواله داده می شدم به عزیز. انقدر که وقتی اولین بار زبانم به گفتن کلمه «مامان» باز شد، عزیز را خطاب کردم و آقاجون را هم بابا. آنها هم نه مثل پدر و مادر، که بیشتر از پدر و مادر هرچه داشتند به پایم ریختند و من شدم تک دردانه خانه شان. عکس های مراسم عمو و زن عمو را رد می کنم که نبینمشان. تلخ ترین عکس های آلبومند. منکه هنوز یک سالم نشده، در آغوش مادرم و چیزی از وقایع اطرافم نمی دانم. در عکس های خانواده مادری اما خنده ها هنوز همانقدر واقعی اند. آلبوم پر است از عکس تولدها و مسافرت ها. خیلی از عکس ها در آلمان ثبت شده اند. عکس های من در آغوش پدربزرگ و مادربزرگ آلمان نشینم و تمایز شاخصم با آنها؛ مخصوصا که همه بور و چشم رنگی اند و چشم و ابروی من به طرز عجیبی شدیدا مشکی! ارمیا هم اینجاست. از اولین تصاویرش کنار گهواره من تا بازی های کودکانه مان با آرسینه. ارمیا بیشتر از برادر، دوست بود. برخوردش برعکس سایر پسربچه ها انقدر آرام و معقول بود که حتی در دل عزیز جا باز کرد و اجازه داشت بیاید خانه عزیز و باهم بازی کنیم. عزیز ارمیا و آرسینه را هم مثل بقیه نوه هایش دوست داشت. گرچه، همه می دانستند من بین نوه های عزیز، از همه عزیزترم. کم کم بچه های آلبوم بزرگ می شوند و بزرگترها پیرتر. نوه های بعدی عزیز حداقل هفت هشت سال از من کوچکترند و یکی یکی پایشان به عکس های آلبوم باز می شود. میرسم به آخرین عکسم با ارمیا در ایران؛ در فرودگاه امام خمینی. او شانزده ساله بود و من سیزده ساله. آثار گریه روی صورتم، نشان می دهد دلم نمی خواهد ارمیا برود. ارمیا هم همانجا برایم یک روسری خرید که هنوز دارمش؛ فیروزه ای ست. ارمیا خوب سلیقه ام را میدانست. بعد از آن، یکی دوبار رفتیم آلمان دیدنشان. از عکس های آن روزها می شود صدای قهقهه های من و ارمیا و آرسینه را شنید. در آخرین عکس، ارمیا در حیاط خانه شان دستش را دور گردنم انداخته است و می خندد؛ و من هم با چشمان اشکی لبخند کمرنگی میزنم. آن روز فامیل های آلمان نشینمان میخواستند هرطور شده روسری ام را بردارم؛ و اصرارشان تبدیل شد به سرزنش و بعد اشک من درآمد. ارمیا هم پشت من درآمد و حالا میخواست من را آرام کند. همان روسری فیروزه ای سرم بود که خودش برایم خریده بود. صدای باز شدن در یعنی پدر آمده است. مادر برای سفری کاری رفته تهران. پدر مثل همیشه خواست برود دست و صورتش را بشوید که از صدای تلوزیون و چراغ های روشن فهمید خانه ام. صدا میزند: اریحا... بابا کجایی؟ ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie