شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسمت
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت ششم -بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم؛ سُبْحَانَ الَّذِی أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَیْلا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الأقْصَى الَّذِی بَارَکْنَا حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ آیَاتِنَا إِنَّه هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ...( منزّه و پاک است آن [خدایی] که شبی بنده اش[ محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم)] را از مسجدالحرام به مسجد الاقصی که پیرامونش را برکت دادیم، سیر [و حرکت] داد، تا [بخشی] از نشانه هایِ [عظمت و قدرت ]خود را به او نشان دهیم؛ یقیناً او شنوا و داناست.) صدای صوت قرآنی بیدارم می کند. نمیدانم چقدر خوابیده ام. چشمانم را با دست می مالم و دنبال صاحب صدا می گردم. شب است اما حیاط روشن است؛ از چراغی که نمیدانم کجاست. به یاد نمی آورم چنین چراغ پرنوری در خانه مان را. روشنایی اش عجیب است و ته رنگی سبز دارد. غیرقابل توصیف... دقت که می کنم، زنی را می بینم با چادر سفید که پشت به من و کنار باغچه ایستاده است و قرآنی در دست دارد. همه نور از همان صفحات قرآن است و فکر کنم صوت قرآن هم متعلق به او باشد. صورتش را نمی بینم. دلم می خواهد بروم جلو و ببینمش، اما سرجایم میخکوب شده ام. زمزمه آیاتش آرامش به جانم می ریزد و دوست دارم صبح نشود و فقط بخواند. -وَقُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یَتَّخِذْ وَلَدًا وَلَمْ یَکُنْ لَهُ شَرِیکٌ فِی الْمُلْکِ وَلَمْ یَکُنْ لَهُ وَلِیٌّ مِنَ الذُّلِّ وَکَبِّرْهُ تَکْبِیرًا (و بگو: همه ستایش ها ویژه خداست که نه فرزندی گرفته و نه در فرمانروایی شریکی دارد و نه او را به سبب ناتوانی و ذلت یار و یاوری است. و او را بسیار بزرگ شمار.) به خودم که می آیم، سوره اسراء را تمام کرده است. می خواهد برگردد به طرفم که چیزی تکانم می دهد. چشم باز می کنم، زن نیست و حیاط تاریک است. تنها نوری که هست، نور چراغ شهرداری ست. صدای اذان می آید. بلند می شوم و می روم به سمت جایی که زن ایستاده بود. هیچ نیست اما صوت قرآن لطیفش هنوز در گوشم هست. نمازم را خوانده ام که زینب روی گوشی ام پیام می دهد: -سلام آجی، آخرین مهلتشه. ثبت نام می کنی؟ یادم می افتد به زینب سپرده بودم برای اعتکاف خبرم کند. می نویسم: -سلام. آره! دلم میخواهد رها شوم روی تخت اما بیدار می مانم و چمدانم را از ته کمد بیرون می کشم. این اعتکاف می تواند نقاط مبهم و تاریک ذهنم را روشن کند، روحم را تنظیم کند و آماده ام کند برای رفتن. سال من بر مبنای اعتکاف می چرخد. هرسال این موقع ها دیگر شارژم تمام می شود و باید سه روز بروم برای تعمیرات و تنظیمات. بیشتر چمدان را کتاب ها و دفترم اشغال می کند. خودم هم میدانم نمی توانم این همه کتاب را در این سه روز بخوانم؛ اما اگر نبرم هم عذاب وجدان می گیرم! ساعت فکر کنم نه صبح باشد که زینب تماس می گیرد تا مشخصاتم را بپرسد برای ثبت نام. جوابش را می دهم و هزینه را واریز می کنم. می گویم: -عصر با ماشین میام دنبالت، بریم. تا عصر، وقت دارم برای خودم تنهایی خانه را تمیز کنم، سیب زمینی سرخ کنم، کتاب بخوانم، بنویسم، به عزیز زنگ بزنم و از همه مهمتر: فکر کنم! ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie