🔸
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان
#شاخه_زیتون 🌿
یک
#دخترانه_امنیتی
🖊نویسنده:
#فاطمه_شکیبا
قسمت یازدهم
-من دوست خانم حسینی ام. قرار بود تماس بگیرم باهم صحبت کنیم.
-بله بله...
-عزیزم از اولش برام توضیح بده چی شد.
و من هرچه به خانم حسینی گفته بودم را به او هم گفتم. این که مادرم در تلگرام عضو یک گروه شده عرفان که محتوایش شبیه عرفان های کاذب هندی ست و کانال هایشان را هم دنبال می کند. خودم گروه را رصد کرده بودم. متن هایشان را خوانده بودم و جواب شبهاتش را می دانستم. بوی تعفن انحرافشان انقدر تند بود که سریع صدای هشدار مغزم را بلند کند.
ظاهرش جملات انگیزشی بود؛ هماهنگی با کائنات و قدرت روح و این دست حرف ها. اما برای من که بیشتر مطالعه ام در زمینه مسائل فلسفی و دینی ست، کاری نداشت فهمیدن انحراف مویرگی شان. درباره عرفان های نوظهور زیاد خوانده بودم. می شد ردپای بهائیت را حتی میان متن هایشان دید. درواقع حتی عرفان هندوئیسم یا بودائیسم هم نبود. فقط نسخه ای بود برای کسانی که دلشان عشق و حال معنوی می خواست در کنار راحتی و ولنگاری! حرف اصلی شان هم این بود که انسان، برترین موجود است؛ نه برترین مخلوق! و ادعا می کردند که هر انسان می تواند خدای خودش باشد و نیازی به دستورالعمل خالق نیست!
یکبار هم از مادر پرسیدم اگر همه ما خدا باشیم چه می شود؟ مثلا من بخواهم رتبه اول دانشگاه شوم و دوستم هم همینطور؛ آن وقت اراده کدام خدا محقق می شود؟ کدام خدا قوی تر است؟ اصلا می شود خدایی باشد که ضعیف تر از دیگران باشد، اما باز هم مقام خدایی داشته باشد؟!
حتی نحوه تبلیغ و رشدشان هم مشکوکم کرد و این شاید مهم ترین چیزی بود که دوست خانم حسینی می خواست بداند! این که هر کسی در گروه عضو می شود و از مطالب استفاده می کند، بعد سه روز گروه بزند و پنج نفر از دوستانش را عضو کند و این شادی را با آنها تقسیم کند!! و کم کم زیاد می شدند و زیادتر... مثل قارچ رشد می کنند. جالب است که نویسنده مطالب، پیشنهاد داده افراد می توانند مطالب را به زبان خودشان بنویسند و در گروه دوستانشان قرار دهند، و یا کپی کنند. اما احتمالا کسی این کار را نمی کرد! و برای همین متن های اصلی دست به دست می شدند.
نویسنده متن اصلی، گفته بود هر شب مطالب را به وقت کانادا می گذارد تا کسانی که ایران هستند بتوانند صبح ها بخوانند و انرژی بگیرند. و این تیر خلاصی بود که شک ام را تقویت کرد.
«دوست خانم حسینی» گفت باید من را ببیند و حضوری صحبت کنیم. از همانجا آشنایی مان شروع شد؛ بی آنکه اسمش را بدانم. فکر می کردم باید هم سن خود خانم حسینی باشد؛ اما هنوز سی سالش نشده بود. شاید پنج- شش سال بزرگتر از من. در ذهنم لیلا صدایش می کنم... گفته بودم که...
اولین باری که دیدمش هم، تقریبا تمام زندگی ام را می دانست. دو رگه بودن مادر را، شغل پدر را، رشته دانشگاهی ام را و تعداد مسافرت هایمان به آلمان را. حتی می دانست ارمیا برادر رضاعی ام است. طوری که دیگر چیزی برای پنهان کردن نبود.
مقابل تابلوی بزرگ سیاه قلم روی دیوار می ایستم. این تابلو را یکی از دوستانش به مادر هدیه داده. قبلا کنار این تابلو، عکس بزرگ مادر و پدر هم خودنمایی می کرد؛ اما خیلی وقت است که تابلوی سیاه قلم یکه تازی می کند در این اتاق؛ از وقتی که اتاق مادر از پدر جدا شد. و این روند انقدر بی سر و صدا و تدریجی بود که وقتی به خودم آمدم، دیدم دیگر عکس دو نفره پدر و مادر به دیوار نیست.
این تابلوی سیاه قلم را مادر خیلی دوست دارد. تصویر مردی هخامنشی ست کنار یک زن؛ که احتمالا پادشاه و ملکه اند. زن سر به زیر است و گل نیلوفر در دست دارد. گویا از چیزی ناراحت است. پس زمینه شان، تخت جمشید است و مردی در نقطه ای دورتر گوشه عکس ایستاده با لباس هخامنشی، که انگار از چیزی عصبانی ست. بچه که بودم، مادر می گفت این تصویر کوروش کبیر است و همسرش. اما توضیحی درباره مرد گوشه عکس نمی داد. راستی مادر کوروش را می پرستید؛ به عنوان یک اسطوره و شاید حتی بیشتر. مادر شیفته کوروش بود و اتاقش هم پر بود از نمادهای هخامنشی؛ ماکت منشور کوروش، ماکت تخت جمشید و پاسارگاد و... شاید اگر می توانست، تمام دکور خانه مان را مثل تخت جمشید می چید!
⚠️
#ادامه_دارد ...
🖊
#فاطمه_شکیبا
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie