شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسمت
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت سیزدهم مادر وقتی نیست، ماشینش در اختیار من است. جلوی در دانشگاه منتظر زینبم. دانشگاه اصفهان باصفاست. پر از درخت های درهم تنیده و قدیمی که وقتی مادر در اینجا درس خوانده نهال بوده اند. و پر از زمین های چمن و باغ های مطالعه با صفا که در بهار م**س.ت تماشایشان می شدم. گاه ساعتها روی چمن های کنار مسجد دانشگاه درس میخواندم، در خیابان هایش که مانند یک دالان سبز با درختان احاطه شده بود قدم می زدم، و مهمان همیشگی کتابخانه مرکزی اش بودم. مخصوصا تابستان ها که از گرمای وحشتناک بیرون کتابخانه به کولرهای سالن مطالعه پناه می بردم. تا همین چندوقت پیش، من هم دانشجوی رشته مهندسی نرم افزار اینجا بودم. سال اول تمام نشده، به این نتیجه رسیدم آن چیزی که می خواهم را میان انبوه صفر و یک نمی توان پیدا کرد. زودتر از همسن و سال هایم مدرکم را گرفتم که معطل نشوم و برای فوق لیسانس، مطالعات زنان خواندم. الان هم از طرف چندتا از دانشگاه های آلمان و کشورهای دیگر دعوتنامه دارم برای ادامه تحصیل و فرصت مطالعاتی. بین مطالعات زنان و چند رشته دیگر مردد بودم که مادر پیشنهاد داد این رشته را انتخاب کنم. گفت می توانم در موسسه خودش دست به کار شوم و کمکش کنم. مادر یک موسسه خیریه دارد برای زنان آسیب دیده اجتماعی. کلاس های انگیزشی، ایجاد شغل و توانمند سازی اجتماعی و شغلی و حرف های قشنگ دیگر... حرف هایی که از یادآوری شان پوزخند تلخی گوشه لبم می نشیند. حالا که چشمانم باز شده، فهمیده ام شاید آن زن ها در دام افتاده اند و خودشان نمی دانند. شاید دلیل پیشنهاد مادر برای همکاری،روابط عمومی خوب و قدرت جذب بالایم باشد؛ یکی از معدود چیزهایی که از مادر به ارث برده ام. من همیشه کار فرهنگی را دوست داشته ام و نسبت به جامعه احساس مسئولیت دارم و مادر این را خوب می داند. برای همین همیشه تلاش کرده من را در اداره موسسه با خودش همراه کند. من هربار که مادر نبود به موسسه اش سر می زدم، در بعضی جلسات هیئت مدیره یا گعده های دخترانه شان حضور داشتم و حتی گاهی به عنوان مشاور، امین بعضی از دخترها و زن ها بودم. چیزی که فکر میکردم اگر لیلا(اسم فرضی دوست خانم حسینی!!) بفهمد، ناراحت شود اما خوشحال شد. در این فکرهایم که زینب می رسد و سوار می شود. می گویم: -چقدر دیر کردی! گردنش را برایم کج می کند: -ببخشید آبجی بزرگه! می خندم و راه می افتیم. می گوید: -جا نداشتنا. به زور جات دادم. -خدا خیرت بده. -میگم اریحا... تو واقعا میتونی بری یه کشور دیگه درس بخونی؟ ینی سختت نیست؟ دور از مامان و بابات؟ تلخندی کنار لبم می نشیند: -اصلا من همینطوریشم مامان و بابامو نمی بینم. راستش دلم برای عزیز و آقاجون تنگ میشه ولی خب فقط شش ماهه. تازه برای من که کشورش غریبه نیست. ناسلامتی یه ژن آلمانی ام دارم! -باشه بابا کشتیمون. آخه تو کجات به آلمانیا رفته؟ نه چشمت آبیه، نه موهات طلاییه... شانه بالا می اندازم: خب ژن غالبم ایرانیه. بعدم مگه بده؟ قیافه به این خوشگلی... شرقی و آسیایی! زینب شانه بالا می اندازد و می گوید: -توی ژنم شانس نیاوردی! بی توجه به حرفش می گویم: -من یه سر باید برم موسسه مامانم. اجازه می فرمایین؟ -باشه بریم. ولی زود که من دارم از گشنگی می میرم! ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie