🔸
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان
#شاخه_زیتون 🌿
یک
#دخترانه_امنیتی
🖊نویسنده:
#فاطمه_شکیبا
قسمت پانزدهم
شاید بخاطر خواب دیشبش هوایی شده که از طیبه اش می گوید. طیبه ای که من هیچ وقت ندیدمش اما دوست داشتنی بوده برای همه. می گویند وقتی من به دنیا آمده بودم هم خیلی ذوق داشته و برایم لباس و عروسک می خریده.
-هروقت از یه چیزی ناراحت بودم، به طیبه می گفتم. انگار اون مادر من بود. می نشست گوش میداد، انقدر که حرفام تموم شه و تخلیه بشم. بعدش شروع می کرد نصیحت کردن. وقتی از کنارش بلند می شدم، حس میکردم هیچ غم و غصه ای ندارم.
ناگاه بلند می شود و به زینب می گوید:
-مادر اون دفترها رو کجا گذاشتی؟
-رو طاقچه اتاقمه عزیز. چطور؟
-میخوام به اریحا نشونش بدم.
زینب قبل از اینکه مادربزرگش قدمی به سمت پله ها بردارد از جا می پرد:
-شما بلند نشین. خودم میرم میارمش.
-خدا خیرت بده.
و رو به من می کند:
-طیبه عادت داشت روزانه یا هر چندروز یه بار بنویسه. بیشتر وقتا سرش توی کتاب و دفتر خم بود. یا می خوند، یا می نوشت. چندتا سررسید و دفتریادداشت پر کرده... وقتی انقلاب شد، من سواد نداشتم. یه مدت بعد که نهضت راه افتاد هم بدم نمی اومد برم یاد بگیرم اما همت نمی کردم. تا اینکه محمدحسین و طیبه انقدر اصرار کردن که رفتم. طیبه اون موقع خودش کلاس اول بود. می گفت مامان بیا باهم سواد یاد بگیریم. محمدحسینم می گفت مامان به دردتون میخوره یه روز... ببینین کی گفتم. وقتی اولین بار چشمم به وصیتنامه محمدحسین خورد فهمیدم منظورش چی بوده... بچه هام میخواستن من بتونم وصیتنامه و یادداشت هاشونو بخونم و آروم بشم. وقتی یادداشتای طیبه رو میخونم حس میکنم جلوم نشسته و نصیحتم می کنه.
به طرز عجیبی دوست دارم بازهم درباره زن عمو طیبه بدانم. عکسش روی طاقچه است. روی چمن ها نشسته، سرش پایین است و می خندد. عمو یوسف هم کنارش نشسته و دستش را دور شانه های طیبه گذاشته.
زینب با چند دفترچه و سررسید می رسد. یاد سررسیدهای خودم می افتم که یکی یکی پر می شوند. من هم زیاد می نویسم... انقدر که یکی از معضلات همیشگی ام، جور کردن دفتر و سررسید جدید و خرید خودکار جدید است!
مریم خانم دفترها را از زینب می گیرد و تاریخ هایشان را نگاه می کند؛ بعد یکی را انتخاب میکند و به من می دهد:
-بیا مادر. یکی ش پیشت باشه. هروقت دوست داشتی بخونش. اگه خواستی، میتونی با خودت ببریش خارج. فقط خیلی مواظبش باش، باشه؟
طول و عرض دفتر خیلی بزرگ نیست؛ فکر کنم مریم خانم حساب کرده اگر یکی از سررسیدهای جلد چرمی را بدهد بارم سنگین می شود. راستش من هم خوشحالم که بزرگ ها را نداد. چون دوست دارم طوری باشد که بتوانم همه جا همراهم ببرمش. فکر کنم جلدش مقوایی ست اما زن عمو آن را با روزنامه و نوارچسب پهن جلد کرده.
زینب می گوید:
-خیلی برای عزیز عزیزی که دارن اینو میدن بهت ببری بلاد کفر!
مریم خانم چشم غره می رود به زینب. زینب ادامه می دهد:
-ولی خداییش عمه خیلی قلمش خوب بوده ها... من خیلی نوشته هاشو دوست دارم.
⚠️
#ادامه_دارد ...
🖊
#فاطمه_شکیبا
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie