شهید جهاد مغنیه 🇵🇸
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسمت
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🖊نویسنده: قسمت شانزدهم با چادر نشسته ام روی پله های حیاطشان و درحالی که دفترچه طیبه را ورق می زنم منتظرم با سلام و صلوات زینب را راهی کنند. رهایش نمی کنند، مادرش از یک سو و مریم خانم از سوی دیگر خوراکی و تجهیزات استراتژیک در چمدانش جا می دهند و مریم خانم سفارش می کند که این ها نصفش برای اریحاست و زینب نباید تنها بخورد. بالاخره مریم خانم برای جا دادن یک بسته آجیل و بیسکوییت در چمدان زینب به بن بست می خورد و می آید به حیاط: -چمدونتو باز کن مادر. خنده ام می گیرد: -دستتون درد نکنه. آخه ما که نمی تونیم این همه رو بخوریم. روزه ایم! -اینا برای بعد افطارتونه. باید بخورین که جون داشته باشین روزه بگیرین. تسلیم می شوم و چمدان را باز می کنم. می پرسد: سحری چی بردی؟ من و من کنان و زیرچشمی به ظرف غذای زینب که در گوشه چمدانش جا خوش کرده نگاه می کنم. چیزی نبود که ببرم. می گویم: -تو راه ساندویچ می خرم. مریم خانم لبش را می گزد: -نمیشه که. ساندویچ که نشد غذا. بذار الان برات غذا میذارم. شرمنده می گویم: -آخه زشته اینجوری! دستتون درد نکنه، نمیخواد! از خدایم است غذای خانگی بخورم بجای ساندویچ. اما تعارف است دیگر! مریم خانم بی توجه به تعارف های رگباری من، می رود برایم غذا بکشد. ل**ب هایم را روی هم فشار میدهم. خیلی زشت شد... پدر زینب می رسد خانه و به احترامش بلند می شوم. من را که می بیند، لبخند مهربان و پدرانه ای بر چهره اش می نشیند و به گرمی سلام می کند. حال پدر را می پرسد و آقاجون را. اهالی این خانه دقیقا برعکس خانه خودمان بودند. کاش پدر من هم مثل پدر زینب وقتی از سرکار می رسید پیشانی ام را می بوسید. رابطه پدر و دختری ربطی به سن ندارد. بزرگ شده ام، اما هنوز دخترش هستم. به محبتش نیاز دارم. گاه حتی دلم می خواهد مثل زینب بیماری قلبی داشتم، شاید به این بهانه پدر مثل پدر زینب داروهایم را پیگیری می کرد. من بی نهایت به پشتیبانی پدرانه اش نیازمندم... چشم از اتاقشان می گیرم و روی پله ها می نشینم. اشک هایی که از چشمم بیرون دویده را پاک می کنم که کسی نبیندشان. بالاخره رضایت می دهند زینب بیرون بیاید. پدرش جلوتر می آید و از من می پرسد: -چجوری میخواین برین دخترم؟ می گویم: ماشین دارم. با ماشین میریم. -خوب نیست دوتا دختر تنهایی شب برین. بذار من می رسونمتون. ماشینت رو هم میذارم تو حیاط. لبم را می گزم. کاش نمی آمدم، فقط دارند شرمنده ام می کنند با محبتشان. می گویم: -آخه جاتون تنگ میشه! می خندد: -نه بابا چرا تنگ بشه؟ حیاط بزرگه دیگه. با اکراه می پذیرم. راستی پدر نگران نشده که من این وقت شب کجا رفته ام؟ یادش هست قرار است بروم اعتکاف؟ ⚠️ ... 🖊 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• @jahadesolimanie