🔸
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان
#شاخه_زیتون
یک
#دخترانه_امنیتی
🖊نویسنده:
#فاطمه_شکیبا
قسمت بیست و سوم
و همان وقت چشمم خورد به مرضیه که داشت نماز می خواند و چادر فیروزه ای اش را انداخته بود روی صورتش. راست می گفت زینب. کار های مرضیه من را هم یاد شهدا می اندازد. مخصوصا وقتی دیشب دید در خودم فرو رفته ام و با لبخند نشست کنارم و گفت: «نبینم تو خودت باشی!»، و انقدر صمیمی برخورد کرد که توانستم سفره دلم را برایش باز کنم، حس کردم چقدر شبیه شهداست. خیلی وقت نبود با هم آشنا شده بودیم، اما زود در دلم جا باز کرد. دوست داشتم درباره مشکل مادر هم با او حرف بزنم اما نزدم؛ چون لیلا گفته بود به هیچ کس، حتی نزدیک ترین اعضای خانواده ام هم نگویم. خیلی چیزها را به مرضیه گفتم؛ جز مشکل مادر و شغل حساس پدر. مرضیه هم همه را گوش کرد، همدلی کرد و به خواست خودم راهکار داد. حتی اجازه داد سرم را روی شانه اش بگذارم و گریه کنم.
مرضیه برای هردومان آب و نبات درست می کند و چادر نمازش را می کشد روی سرش. از حرفش بغض می کنم. کاش بیشتر قدر می دانستیم حضورمان را در خانه خدا. فردا همین موقع، با اشک و آه باید برویم. خیلی زودتر از آن که فکرش را می کردیم تمام شد و نمی دانم تا سال آینده زنده ام که بتوانم دوباره مهمان خدا شوم یا نه؟
اذان را که می گویند، مرضیه مثل شب قبل با چهره تر التماس دعا می گوید. و من با چشمان پر از اشک و از ته دل برای حاجت روا شدنش دعا می کنم.
چشمانم را می بندم و به طور اتفاقی یکی از صفحات دفتر طیبه را باز می کنم. این چندروز هربار این کار را کرده ام و چند خطی خوانده ام. تاریخ بالای صفحه، نهم اردیبهشت سال شصت و پنج را نشان می دهد؛ زمانی که طیبه احتمالا پانزده یا شانزده ساله بوده:
«امروز رفته بودم گلزار شهدا. کمی دلم گرفته بود. دلم می خواست با کسی درد و دل کنم، و چه کسی بهتر از شهدایی که عند ربهم یرزقونند؟ بهترین جا برایم مزار زهره بنیانیان بود. شنیده ام زینب کمایی، همان دختری که چندسال پیش در شاهین شهر شهید شد، بیشتر از همه کنار مزار زهره بنیانیان می نشسته و قرآن می خوانده. شاید باب شهادت همینجا برایش باز شده باشد... زهره حرفم را بهتر می فهمد. می فهمد اینکه یک دختر دلش شهادت بخواهد یعنی چه؟ بزرگترین غم من همین است. اینکه الان راه شهادت باز است، هرروز شهید می آورند اما من مجبورم نگاه کنم. من از مرگ در بستر می ترسم. دوست دارم مردنم زیبا باشد... دوست دارم برای خدا بمیرم. دوست دارم مثل زینب کمایی، مثل زهره بنیانیان، به دست شقی ترین دشمنان خدا – منافقین کوردل – کشته شوم...»
قبل از اینکه اشک هایم روی صفحات دفتر بچکند، پاکشان می کنم. یاد چندروز پیش می افتم، نهم اردیبهشت، من و مزار شهید بنیانیان. صدای مرضیه را از پشت سرم می شنوم:
-میشه بپرسم این چیه؟
دوست دارم سرم را بگذارم روی شانه اش و گریه کنم. می گویم:
-دفتر زن عمومه.
لبخند می زند:
-دست تو چکار می کنه؟
⚠️
#ادامه_دارد ...
🖊
#فاطمه_شکیبا
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie