🔸
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان
#شاخه_زیتون 🌿
یک
#دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده:
#فاطمه_شکیبا
قسمت بیست و ششم
وقتی برمیگردم سر وسایلمان، صدای همراه مرضیه را می شنوم که زنگ می خورد. نمی دانم مرضیه کجاست. صدای زنگ قطع می شود و دوباره بعد از چند دقیقه زنگ می خورد. پیداست که کار مهمی دارد. مرضیه هنوز جلو نشسته است و زانوهایش را بغل گرفته. گریه نمی کند اما چشمانش قرمز است. می گویم:
-گوشیت داره زنگ میخوره. چند بار زنگ خورد قطع شد. فکر کنم کارش مهمه.
این را که می شنود، مثل فنر از جا می پرد. انگار این دو روز منتظر همین تماس بود. وقتی می رسد به کیفش، گوشی درحال زنگ خوردن است. سریع تماس را وصل می کند و می رود کمی آن طرف تر. حتما نمی خواهد مکالمه اش را بشنوم. باد شدیدی شروع به وزیدن می کند و برزنتی که بجای سقف بالای حیاط نصب کرده اند را شدیدا تکان می دهد. انگار می خواهد باران ببارد. هوای بهار را بخاطر همین دگرگونی و ناپایداری اش دوست دارم.
ناخودآگاه نگاهم می رود به سمت مرضیه که آرام به صحبت های کسی که پشت خط است گوش می دهد. نگاهش خیره به یک نقطه است و لبش را به دندان گرفته. دعا می کنم خبر بدی نشنیده باشد. به دیوار پشت سرش تکیه می دهد و آرام آرام سر می خورد و می نشیند. بدون هیچ حرفی تماس را قطع می کند و پلک برهم می گذارد. نمیدانم چه شنیده که به این حال افتاده. دو دل شده ام که بپرسم یا نه. فقط امیدوارم خبر ناگواری نگرفته باشد.
زینب که تازه تجدید وضو کرده، سراغ مرضیه را می گیرد. به مرضیه اشاره می کنم. زینب می پرسد:
-این چرا حالش اینجوری شد؟
-نمیدونم. یکی بهش زنگ زد نمیدونم چی گفت که اینطوری بهم ریخت.
مرضیه خیره شده به انگشتر عقیق در دستش و کمی اخم کرده. انگار بغضی گلویش را گرفته اما نمی خواهد گریه کند. زینب می گوید:
-بیا بریم بپرسیم چی شده؟ شاید کمک بخواد.
با نظرش مخالفم:
-شاید بخواد تنها باشه. شاید اصلا به ما ربطی نداره و دوست نداره ما بدونیم.
زینب که دارد به سمت مرضیه می رود می گوید:
-اگه ربط نداشته باشه نمی گه بهمون. زور که نیست.
دنبال زینب راه می افتم. حالا که دقت می کنم، چند خط ریز روی پیشانی و کنار چشمان مرضیه می بینم. هنوز زود است برای این خط ها. مرضیه سی سال هم ندارد. شاید هم قبلا نبوده یا من دقت نکرده ام. سفیدی صورتش در روسری مشکی بیشتر به چشم می آید. شاید هم به قول جبهه ای ها دارد نور بالا می زند. زینب دستان مرضیه را می گیرد:
-چی شده مرضیه؟ حالت خوبه؟
مرضیه چشمانش را باز می کند و سعی می کند به زور لبخند بزند:
-آره خوبم.
خودش هم میداند که ما باور نکرده ایم خوب بودنش را. می پرسم:
-مطمئنی؟
سرش را به دیوار تکیه می دهد و آه می کشد. دستم را می گذارم روی زانویش:
-ما میتونیم کمکی بکنیم؟ شاید یه کاری از ما بر بیاد.
⚠️
#ادامه_دارد ...
🖊
#فاطمه_شکیبا
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید جهاد مغنیه✾•••
@jahadesolimanie