داستان دو دوست
قسمت پایانی
ابراهیم پیکر رفیقش را تا جایگاه ابدیش همراهی کرد. همچون پرنده ایی که در یک روز بارانی در کنجی کز می کند.
گوشه ای در کنار مزار رفیق کز کرده بود. هر بار که شاخه گلی بر روی خاکش می انداخت، انگار یک تکه از قلبش جدا میشد. دیگر اشک های گرم جای اشک های سرد را گرفته بود.
تو رفتی! ولی من همچنان در بند خاطراتت خواهم ماند! تو رفتی! ولی من مطمئنم روح تو همچنان زنده است و قلب تو هنوز در میدان جنگ میتپد.
حوادث و رویدادها به سرعت گذشت. ابراهیم مجروح شد او را به بیمارستان رساندند. با دیدن بیمارستان غم بر چهره اش کشیده شد و حال و هوای نگاهش را دوباره بارانی کرد. چشم چرخاند و نگاهش پرکشید به سمت اتاق جواد. حسرت از دست دادن رفیقش در او زنده شد و قلبش را می فشرد. آرزو می کرد کاش میتوانست از تخت بلند شده و به اتاق مراقبت ویژه برود. جایی که جواد زمانی در آنجا نفس میکشید.شاید کمی از درد فراقش کاسته شود. دوستان اینبار دور ابراهیم حلقه زدند. اصلا برایشان عجیب نبود، با وجود اینکه ابراهیم هزار و یک درد دارد همچنان بخندد و شوخی کند. دوستان به او خبر دادند که به خاطر جراحت عمیق و خونریزی زیاد، باید در بیمارستام بماند. ابراهیم جوابی نداد، فقط خندید در چشمانش جلوه ای از خوشنودی نمایان است. هر چند ابراهیم همیشه روحیه ای شاد داشت اما برایشان عجیب بود در این وضعیت نیز با وجود اینکه او هزارو یک درد دارد همچنان بخندد و شوخی کند و هر بار علتش را از وی جویا میشدند ، او فقط میگفت دعایم کنید. اما چند دقیقه بعد هنگامی که ابراهیم ماجرای خوابش را به صورت تلفنی با یکی از دوستان مشترکشان تعریف می کرد، همگی شنیدند که ابراهیم گفت:دیشب «جواد الزین » را در خواب دیدم او در گوش من چیزی گفت که مرا بسیار خوشحال کرد. کسی هرگز ندانست که جواد در گوش ابراهیم چه گفته است. روز دوستانش خبردار شدند که روح ابراهیم به همراه همیشگی اش یعنی جواد پیوسته است.
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
شهید جهاد مغنیه
@jahadesolimanie