هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوی زینب☘ صداے آقایی: _خانم عطایی فرد🗣 به سمت صدا برگشتم _داااااادااااااش😍 داداش: _جان دلم.. هیس آبرومونو بردی😅 _وای داداش کی اومدی کی رسیدی😍باورم نمیشه صحیح و سالم پیشمی _زینبم آروم باش از مامان اجازتو گرفتم ناهار باهم باشیم😉 _آخجووووون هوووراا😁👏وارد رستوران شدیم _آبجی چی میل داری؟ _اوووم... چلوکباب☺️... عه داداش گوشیته📲 کیه؟؟ _یه خانم خیلی مهربون که چند ماهه دیگه باهاش آشنا میشی😊برم جوابشو بدم بیام _یعنی داداشم داره قاطی مرغا میشه😟 داشتم به خانواده چهارنفرمون فکر میکردم بابام وپاسداره من و توسکا هم قبل نه سالگی خیلی باهم صمیمی بودیم اما با شدنمون دیوار بزرگی بینمون بود😔چون توسکا برخلاف مامان و باباش مذهبی نبود داداشم بزرگتر که شد به انتخاب خودش شدالان دوساله که حضرت زینب .س. هست. _زیاد فکر نکن ازت انیشتن درنمیاد😂 _عه داداش😬 داداش:والا😜 _خب بگو ببینم.. کی عروس😍ما میشه؟ چندسالشه؟خوشگله؟ داداش زد به دماغمو گفت: _بچه من کی گفتم عروس!!! 😳این خانم قراره حواسش به شما باشه..حالا هم غذاتو بخور کم از من حرف بکش😉بعد از من میادخودش میگه بهت _مگه بازم میری؟کی؟😢 داداش:بله... 25روز دیگه😍 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری @asheghane_mazhabii 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید جهاد مغنیه✾••• ╔═════════════╗ @jahadesolimanie ╚═════════════╝