(📚🪴) دیگه داشت ماه مهر ، اولین سال تحصیلی تمام میشد و بچه های سال اول ، هم با مدرسه آشنا شده بودن ، هم با معلم ها و نظام تعلیم و تربیت روز به روز خودش رو بیشتر نشون میداد ،از نظر مذهبی هم واقعا هم از نظر رفتاری و هم اعتقادی ، یک سر و گردن از بقیه بالاتر بود، سعید ، پسردائی هم مونده بود تو دو گانگی یا باید رفتار خشک و متعصبانه پدرش رو به پای اسلام می نوشت ، یا باید رفتار متعادلانه آقا هادی رو به عنوان رفتار اسلامی می پذیرفت اما ساسان ! هنوز حواس به اون بود و به راحتی ازش دل نمی کند ، از طرفی میدید گاهی عاشق مطالب دینی و قصه های قرآنی هست ، اما از طرفی میدید از درون ناراحت هست و گاهی یه گوشه ای گریه می کنه و معلوم هست گریه به دلیل دوری از خانواده و دلتنگی نیست حالا این بود که تونسته بود نظر همه حتی مسئولین مدرسه رو جلب کنه ، مخصوصا مدیر مدرسه که بسیار راضی بود و تو همین کمتر از یک ماه که مدرسه ها باز شده بود، به استعدادش پی برد و اجازه میداد زنگ های تفریح ، برای بچه ها حرف بزنه و داستان های دینی و مذهبی برای بچه ها بگه واقعا اگر همه معلم ها و مدیرهای مدارس این طور می شدن، چه بهشتی می شد گاهی اوقات تو مدرسه وسط حرفهاش ، سعید میگفت نه ، اینجوری نیست چون بابام یه جور دیگه گفته ! اما با استدلال بهش یاد میداد که حرف درست این هست ، سعید مدام توی فکر می رفت که واقعا حرف کدوم رو قبول کنه ، ازکدوم نوع تفکر و رفتار ، الگو بگیره؟ اما باز هم تمام فکر و ذهن ، روی ساسان متمرکز شده بود. تصمیم گرفت موضوع را با پدرش در میون بگذاره آقا هادی بعد اینکه با دقت تمام حرفهای پسرش رو گوش کرد بهش گفت... ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی 20 『 @jahadesolimanie