"🥀‌" حسن قابلیت‌هایی خاص داشت، برای همین همه‌جا همراهم می‌بردمش و آن‌قدر صمیمی شده بودیم که همدیگر را داداش صدا می‌کردیم. یک‌بار ماشین تدارکات تصادف کرد و مجبور شدیم با موتور به شهر برویم تا آذوقه و مهمات به قناسه‌ها برسانیم. من موتور سوار خوبی نبودم؛ ولی حسن موتور سوار قهاری بود. ترک موتور تریل نشسته بودم و به‌سرعت توی خیابان‌ها پیش می‌رفتیم. چون خودش قناسه‌ها را چیده بود خیلی خوب مسیر را بلد بود. در حالی که با سرعت می‌راند، سرش پایین بود و بلندبلند مدح امیرالمونین (ع) را می‌خواند، مدحی سوزناک و رسا …‌! با خودم فکر کردم که روی موتور باید حواسش شش دانگ به جلو باشد، با این وضعیتی که حسن پیش گرفته موتور می‌چرخد یا به یک نفر می‌زند و تصادف می‌کنیم. همچنان سرش پایین بود، طوری که دو، سه متری خودش را می‌دید و مداحی می‌کرد. با دست به شانه‌اش زدم و فکرم را بلند به زبان آوردم:‌داداش! سرت رو بیار بالا... الآن تصادف می‌کنیم‌… اول به حرفم اعتنایی نکرد و مدحش را بلندتر از قبل خواند. دوباره محکم‌تر به شانه‌اش زدم و تکرار کردم:سرت رو بالا بیار...بیار باالااا... برای لحظه‌ای سربرگرداند و با لهجه مشهدی‌اش بهم گفت:نوموخوااام... گفتم:اِاِ... یعنی چی که نمی‌خوای؟ یک‌مرتبه دوروبرم را نگاه کردم و دیدم تو خیابان‌های حلب پراست از زن‌های بدحجاب یا بی‌حجاب؛ زیر لب گفتم: آهااان... این سرش رو نمی‌آره بالا تا چشمش به نامحرم نیفته…‌! رواے:شهیدمصطفے‌صدر‌زاده ♥️" 🕊" 🌦" 「➜• jαнαdeѕolιмαɴιe 」