جهادگران | JAHADGARAN
📸 | شرط خواستگاری 📝 قبل از حرکت و حتی در جلسات توجیهی اردو با کسی نمی‌جوشید. اولین باری بود که اردوی جهادی می‌آمد. بسیار خشک و رسمی بود. شاید از این‌ها بود که عصا قورت داده‌اند، یا از این‌ها که اگر گوشه لباسشان خاکی شود، می‌دانیم که چه می‌کنند. 📝 در عجیب و خاص بودنش در بین اعضای اردو شک نداشتم. یک عکاس، یا کاشف موارد خاص است یا چنان می‌نماید که خاص شود! یکی از سوژه‌های این اردو را یافته بودم و در تصوراتم می‌دیدم که احتمالا باید فحش خورم ملس باشد یا اینکه رفاقتی از نوع خاصش با این مورد خاص در انتظارم خواهد بود. 📝 همان روز اول اسکان از رفتارش حدس زدم که به خواست دل و با پای خودش به اردو نیامده است. روزهای ابتدایی اردو، می‌دیدم که گاهی از کوره درمی‌رود و بوی خامی‌اش مثل بوی زُهم مرغ نپخته آزار دهنده می‌شود. صبح مستقیم می‌رفت سر پروژه عمرانی، بعد از آن هم مستقیم می‌آمد محل اسکان. هنوز اکراه و اجبار در رفتارش دیده می‌شد. 📝 یک روز او را با خودم داخل روستا بردم. فکر می‌کردم شاید مردم و وضع زندگی آن‌ها را ببیند، خودش و خودبینی‌اش را بشکند. تجربه نشانم داده بود آن‌ها که چنین‌اند، شاید قلبشان گنجشکی است، شاید کادوی زرورقی دور خودشان می‌پیچند تا کسی روح حساسشان را نبیند. 📝 آن شب را تا صبح بیرون از خوابگاه قدم می‌زد و نزدیک اذان صبح دیدم وضو گرفته و در تنهایی‌اش خلوتی عاشقانه و زاهدانه را در کوچه رندانگی‌اش بهم زده است. از آن روز به بعد ارتباطش با مردم بهتر شد و با دیگر اعضا و دوستان نیز چون چشمه‌ای جوشان غلیان داشت. 📝 یک روز در چارچوب قابی در قاب دیگر و آن هم در قاب دوربینم یافتمش. داشت چیزی می‌نوشت. دکمه شات را که زدم، آماده فرار بودم ولی صدای شاتر را نشنید. در عمق وجودم بسیار چیزی وول می‌خورد که از راز او سردربیاورم. آرام روی شانه‌اش زدم و پرسیدم:《چی می‌نوشتی؟!》 نگاهی عاقلانه که با نگاه روز اولش به مثال فاصله زمین تا آسمان بود انداخت و گفت:《هیچی.》 گفتم:《خب ما دیگه باهم رفیقیم. نیستیم؟ بگو چی می‌نوشتی؟》 گفت:《داشتم گزارشکار این چند روزمو می‌نوشتم.》 با خنده گفتم:《نه بابا! چه بچه خوبی هستی تکلیفاتو زودم مینویسی!》 لبخندی زد و گفت:《روزی که برای خواستگاری رفتم، شرط دختر خانم این بود که قبل از دادن جوابش من بیام اردوی جهادی. اوایل توی دلم غُر میزدم که چرا باید چنین شرطی بذاره، ولی خب دلم گیرش بود. بعدش که تو منو بردی بین مردم اصلاً...》 بغض راه حرفش را بست و ادامه حرفش گفتم:《و گرفتار اینجا شدی.》 📝 اینجا، آنجا و هر جایی که بشود با تمام توان و ظرفیت ها به میدان عمل، کار و تعاون بر بِرّ و نیکی آمد. یعنی جهادی زندگی کرد. یعنی دید که چگونه می شود که از اسم رَبّ خداوند استعانت جست و آن را در جامعه جاری کرد. او دیگر جهادیی شده بود. سه سال بعد او را در اردوی جهادی دیدم که با فرزند دو ساله‌‌اش آمده است. همان دختری که برایش شرط اردوی جهادی گذاشته بود، حالا همسرش بود و او نیز در واحد خواهران مشغول بود. عکس: مُصّوِر نویسنده: میترا لطفی @jahadgaran | جهادگران