گروه‌ فرهنگی _جهادی انصارالمهدی
#زندگینامه🔖!" #قسمت_هشتم🌿 ماه رمضان بود 🌙 جهاد نيمه شب تماس گرفت با من وگفت كه اماده شوم و به چند
🔖!" 🌿 افراد ساكن در اينجا وضع مالی خوبی ندارند از ماشين پياده شد وماهم همين طور نگاهش ميكرديم! بسته‌ای از صندوق عقب ماشين درآورد و به من داد وگفت: برو درِ آن خانه و اين را بده وبيا.. گفتم: جهاد اين چيه؟! گفت: کمی‌ خوراكی هست برو.. چند قدم كه رفتم برگشتم و با تعجب نگاهش كردم!! او هم مرا نگاه كرد، ویک لبخند زد و گفت: راه برو ديگه .. رفتم سمت در و در را زدم كسی آمد جلوی در و بدون اينكه از من سوالی بكند بسته را گرفت وتشكر كرد ..🌸 و رفت داخل خانه... آن لحظه بود كه فهميدم جهاد قبلا هم اينكار را ميكرده ..!" و برای آنها چيزی ميفرستاده و ما بی‌خبر بوديم .. آن لحظه بود كه فهميدم خودش برای اينكه ممكن بود كسی بشناسدش نيامد بسته را بدهد .. حتي تا قبل از شهادتش ...🍂 چند نفر خيلی اندک كه به او خيلی نزدیک بودند از خانواده‌اش اين را ميدانستند و آن هم فقط بخاطر اينكه ماه رمضان كه می‌آمد .. دير وقت از خانه می‌آمد بيرون و دير هم برميگشت آن‌ها خبردار باشند و نگرانش نشوند .. بعد از شهادتش بود كه همه فهميدند او شهيدجهادمغنيه بوده است ..-! -‌دوست‌و‌همرزم‌شهید🎙 🦋