یه روز پیرمرد قصه ی ما فهمید که یه معلم و
مربی درجه یک به شهرشون اومده
با خودش گفت : پیش ایشونم میرم
و از ایشونم یاد میگیرم
مثل همه ی معلم هایی که داشتمـ . . .
شال و کلاه کرد
رفت و رفت و رفت تا به خونه ی معلم تازه وارد شهر رسید.
تق و تق و تق در زد و منتظر که تا بگه من اومدم از شما یاد بگیرم
و معلم خصوصی من بشید
معلم هم قبول کنه
آما اون معلم گفت :
برو پیش همون معلمی که داشتی !
پیر مرد غمگین شد و به
فکر فرو رفت که چرا
منو قبول نکرد این استاد آخه . . .؟
ادامه دارد
#تربیت
#علم
#نور
#مربی