یه روز پیرمرد قصه ی ما فهمید که یه معلم و مربی درجه یک به شهرشون اومده با خودش گفت : پیش ایشونم میرم و از ایشونم یاد میگیرم مثل همه ی معلم هایی که داشتمـ . . . شال و کلاه کرد رفت و رفت و رفت تا به خونه ی معلم تازه وارد شهر رسید. تق و تق و تق در زد و منتظر که تا بگه من اومدم از شما یاد بگیرم و معلم خصوصی من بشید معلم هم قبول کنه آما اون معلم گفت : برو پیش همون معلمی که داشتی ! پیر مرد غمگین شد و به فکر فرو رفت که چرا منو قبول نکرد این استاد آخه . . .؟ ادامه دارد