نورى بود كه در آن شب مقدس، بر قلبم تابيد، بر زبانم جارى شد و به صورت اشك، بر رخسارم چكيد. من همه زندگى خود را به يك شب قدر نمى‏فروشم و به خاطر شب‏هاى قدر زنده‏ام. و تعالاى شب قدر عبادت من و كمال من و هدف حيات من است. شبى كه خدا، در وجود من حلول كرده بود و شبى كه آتش عشق، همه گناه‏هاى مرا سوزانده بود. شبى كه پاك و معصوم، همچون پاكى آتش و عصمت يك كودك، با خداى خود راز و نياز مى‏كردم... و تو كه اشك مرا مى‏ديدى و آتش وجود مرا حس مى‏كردى و طوفان روح مرا مى‏شنيدى... تو نماينده خدا بودى. آن‏طور با تو سخن مى‏گفتم كه گويى با خداى خود سخن مى‏گويم. آن‏طور راز و نياز مى‏كردم كه فقط در حضور خدا ممكن است اين‏چنين راز و نياز كنم... تو با من يكى شده بودى و به درجه وحدت رسيده بودى. احساس شرم نمى‏كردم و احساس بيگانگى نمى‏كردم و از اين‏كه اسرار درونم را بازگو مى‏كنم وحشتى نداشتم... 💠 https://eitaa.com/jahadtabini