🔹مسابقه دلنوشته و عکاسی بار اولم بود .شوق و اشتیاق خاصی نداشتم. خسته شده بودم از روزمرگی و تکرار و تعدد اتفاقات."راهیان نور" واژه های نامفهوم و نامانوس که بهتر است بگویم هیچ حس خاصی نسبت به آن نداشتم. روزها از ثبت نامم گذشت و روز موعود فرا رسید .همراه دوستم حاضر شدم و سوار اتوبوس شدیم. ساعت ها گذشت به مشهد رسیدیم. حرم مطهر امام رضا علیه السلام آرامگاه کسی که با او عهد بسته بودم برای رسیدن به آرزویم" تحصیل در دانشگاه فرهنگیان" بعد از کلی ذوق و تجدید پیمان، به سمت قم راه افتادیم.برای بار اول حرم حضرت معصومه و مسجد جمکران را زیارت کردم .خستگی مفرط داخل اتوبوس،بارها و بارها مرا از این تصمیم و سفر دلسرد میکرد.نیمه های شب به پادگان رسیدیم و سحرگاه راهی مناطق جنگی شدیم. برایم جالب بود انبوهی از خاکریز و سنگرها و زمین‌هایی که روزگاری خون شهیدان زیادی در آنجا ریخته و از آنها گل‌های زیبایی روییده بود . فرمانده دستور اعزام به کانال کمیل را صادر کرد! آری احساس میکردم رزمنده ای هستم که به عملیات اعزام شده. با این افکار خود را سرگرم و سرخوش می‌ساختم. بی رمق نگاهم را به منظره های بیرون دوخته بودم. به مقصد رسیدیم. از مسیر های متعددی گذر کردیم .فردی مشغول سخنرانی بود و انبوهی از جوانان نشسته بودند و به سخنان او گوش می سپردند .منی که تا اینجای سفر به هیچگونه روایتی گوش نداده بودم و ناگاه ترغیب شدم نشستم و چشم دوختم به فردی که از زبانش کلمات (ابراهیم هادی ،کانال کمیل، شهید و...) لبریز بود. سخنران گفت :《مادرشهیدی یخ می خورد. از او پرسیدند چرا چنین می‌کنید؟فرمودند:جگرم بابت از دست دادن دردانه ام سوخته است .》ناگاه بغض کرد.حقیقتاً قلبم ریخت. دانه های مرواریدِ اشک از چشمانم جاری شد. به سمت کانال رفتیم.همان جایی که شهیدانش پنج روز بدون آب به سر برده بودند .با پاهای برهنه،وارد کانال شدم. ناگهان قدم های استوارم سست شد و روی خاک ماسه ها نقش بر زمین شدم و چادرم دور تا دور زمین را پوشاند.به راستی آن چه بود که مرا زمین‌گیر کرد؟! احساس میکردم مجنون شده ام. اسیر شده ام.در زندان عشق؛ تمام گذشته ام در مقابل چشمانم تداعی شد. قلبم بی قرار شده بود. انگار کالبد بی روحم رمقی تازه گرفته بود. از توصیف حالم در آن لحظه زبانم قاصر است و قلمم شکسته؛ از کانال که بیرون آمدم ،جمله ای قلبم را لرزاند. "مرا عهدیست با جانان" مرا عهدی بود. دلم میخواست پر بکشم . و من حقیقتا در یک لحظه ی خیلی زیبا عاشق شده بودم. عاشق شهدا؛ و عهد بستم هر سال اگر توانش را داشتم به دیدار شهدای کانال کمیل بیایم... 🖌دلنوشتهٔ شماره :۱ 👤 نویسنده : اسماء براهویی 🎓دانشگاه: بیرجند 🔸شما می توانید جهت مشاهده دیگر آثار در کانال های زیر عضو شوید. 📌https://t.me/rahyan_noor_bir 📌https://eitaa.com/miyanbor_khj