آبادان بودیم . شهید محمد رضا تورجی زاده وارد سنگر شد🌹 دور تا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت : آخرش نفهمیدم کجا بخوابم !! هر جا که می خوابم مشکلی برام پیش میاد 🎄 یکی لگدم می کنه 😒 یکی روم می افته 🧐 از آخر سنگر داد زدم : بیا این جا . ایڹ گوشه سنگر یه طرفت منم و یه طرفت هم دیوار سنگر 💐 کسی کاری به کارت نداره . منم که آزارم به کسی نمیرسه 😆 نگاهم کرد و گفت : عجب گفتی❗️👏 گوشہ ای امن و امان !! تو هم که آدم آروم و بی شر و شوری هستی 🌸 بعد پتوهاشو آورد ، انداخت آخر سنگر خوابید و چفیه اش رو کشید رو سرش😴 منم خوابیدم و خوابم برد 😴 خواب دیدم با یه عراقی دعوام شده 😡 عراقی زد تو صورتم . منم عصبانی شدم😡دستم رو بردم بالا و داد زدم : یا ابوالفضل❗️و بعد با مشت محکم کوبیدم تو شکمش 💜 همین که مشت زدم ، یه نفر داد زد : یا حسین❗️از صداش پریدم بالا . محمد رضا بود . هاج و واج و گیج و منگ بود و سنگر رو نگاه می کرد و می گفت : کی بود❓چی شد⁉️ مجید و صالح که غش غش می خندیدن گفتن : نترس ؛ ڪسی نبود ؛ فقط این آقای آروم و بی شر و شور ، با مشت کوبید تو شکمت 😊 . . 🌸💚🌹🎄💜🌷 صلوات 🌹🍃