دم اذان صبح بود .چشمهای خواب آلود بسیجیان،که دیگر تاب و توان باز ماندن را نداشت حاکی از شب زنده داری میداد.
به دستور حاج محمود تعدادی برای محافظت شب را بیدار بودند .
مهدی مثل همیشه خواب به چشمانش ،نمی آمد .
با همان قدم های آرام ،بطوری که صدای کوتاهی از لخ لخ کشیده شدن کفشش با سطح زمین به گوش می رسید ، به درب حسینیه نزدیک شد .
یکی از نیروها،از شدت خستگی پلکهایش،تاب و توان باز ماندن را نداشت .مهدی با دیدن این صحنه ،مثل همیشه مودب و مهربان ،با لبخند همیشگی ،گفت : داداش خوابت میاد ، برو بخواب ،من هستم .
بنده خدا انگار منتظر چنین پیشنهادی بود ،تشکر کردو رفت تا آبی به صورتش بزند و بعد هم بخوابد .
بعداز این که دست و صورتش را شست ،صدای از پشت درب حسینیه توجهش را جلب کرد.
انگار صدای گریه و ناله کسی بود .بی صدا به پشت حسینیه لشگر رفت .
مهدی باصدای نسبتا آرام در آن موقع صبح به پهنای صورت اشک می ریخت .
شاید مهدی مزد شهادتش را آن شب گرفت .
#شهید_مهدی_ذاکر _حسینی
#شهادت
#خاطرات
#خلصه
#دیدار
#عشق
صلوات 🌷🍃