┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
📚توجیه المسائل کربلا
🔻توجیهها و بهانههایی برای باحسین نبودن
◾️توجیه گر نباشیم؟!
باید یک محاسبه بین خودمان و خدای متعال بکنیم. که اگر الآن واقعا سال ۶۱ هجری بود، ما با همین وضعیتی که داریم، کجا بودیم؟ با همین وضعیت، با همین دارایی ها و همین تعلقاتی که داریم.
الحمدالله به برکت عاشورا قلوب نورانی است و به برکت سیدالشهداء محبّان حضرت خیلی از آمادگی ها را کسب کرده اند که سال ۶۱ فقط همان ۷۲ نفر کسب کرده بودند.
بنابراین الآن حضرت جنودی دارند که واقعا حاضرند جان خودشان را کف دست بگذارند. ولی اگر صحنه مثل عاشورا سخت شد، چه؟! کار در عاشورا خیلی سخت بود و یک امتحان عادی نبود و صحنه ای که سیدالشهداء اصحابش را وسط آن فرستاد، از دستوری که امام صادق به ابوهارون مکفوف داد، سنگین تر بود.
اوج و قله دستور خدا به اصحاب یمین در عالم ذر بود، که آتش برافروخت و به اصحاب یمین گفت: بفرمایید در آتش! همه رفتند و آتش، گلستان شد و اصحاب شمال تا نزدیک آتش آمدند و ترسیدند.
بعد دیدند آتش بر آن ها گلستان شد. عذرخواهی کردند و گفتند: خدایا امتحان را تکرار کن. خدای متعال قبول کرد، برای بار دوم هم تا دم آتش رفتند و باز ترسیدند و باز اصحاب یمین رفتند و آتش بر آن ها گلستان شد. برای بار سوم که تکرار شد، خدای متعال صف ها را جدا کرد.
گفت: تمام شد و امتحان دیگر قابل تکرار نیست. در این دنیا هم همین طور است، کوره هایی که خدا برای آدم آماده می کند، همیشگی نیست. یک بار، دو بار، سه بار امتحان های اصلی در عمر تکرار می شوند.
هر صحنه، صحنه امتحان است. در دنیا هیچ چیز پیش نمی آید که امتحان نباشد. لقمه ای که جلوی آدم می گذارند، امتحان است که بخورد یا نخورد، درست بخورد یا غلط بخورد، برای خدا بخورد یا برای نفس بخورد. دو تا استکان که جلوی آدم می گذارند، امتحان است که سر پر را جلوی خودت بکشی یا سرخالی را. دنیا از کوچکش تا بزرگش امتحان است. سحر که بیدارت می کنند، امتحان است که بلند می شوی یا نه، حاضری این قدر از خوابت برای خدا بگذری؟
ولی امتحان های سنگین که مثل امتحان عالم میثاق است که آتش روشن کنند و بگویند برو وسط آتش، آن امتحانی که حضرت از ابوهارون مکفوف گرفت که گفتند برو در آتش. این امتحان تکرارپذیر نیست. جریان این است که فردی آمده بود از خراسان امام صادق را موعظه می کرد که آقا شما یاور دارید. می خواست امام صادق را آگاه کند. چرا نشسته اید؟ این قدر در خراسان لشکر دارید! حضرت فرمودند: خب، بلند شو، برو بنشین در تنور! گفت: آقا! ببخشید! ولی من که حرف بدی نزدم! حضرت مشغول شدند به صحبت تا حواسش را پرت کنند.
ابوهارون مکفوف از در آمد، سلام کرد، بند کفشش دستش بود. حضرت فرمودند: علیکم السلام، بروید بنشینید در تنور. بند کفشش را ول کرد، رفت نشست در تنور. وقتی نشست در تنور، حضرت شروع کرد از خراسان گفتن، دیدم مثل کف دست خراسان را می شناسند، همه شان را می شناسند. بعد حضرت گفتند: برویم سری بزنیم، ببینیم این رفیق ما چه کار می کند!
آمدم دیدم مثل گلستان وسط آتش نشسته.
ادامه دارد...
#توجیه_المسائل_کربلا۵۳
─┅─═इई 💠ईइ═─┅─
https://eitaa.com/Majmoe_yaborhan