روزى انوشیروان کارگزاران روستاهاى خود را جمع کرد و گوهر گرانبهایى در دست داشت و آن را در دست خود مى گرداند.
به آنها خطاب کرد و گفت: چه چیز بیش از هر چیز به روستاها زیان مى رساند و آن را به نابودى مى کشاند؟ هر کس از شما پاسخ صحیح آن را بگوید این گوهر گرانبها را در دهانش مى گذارم.
بعضى گفتند: قطع شدن آب و بعضى گفتند: خشکسالى.
بعضى دیگر گفتند: غلبه بادهاى مخالف (انوشیروان هیچ کدام را نپسندید) آن گاه رو به وزیرش (بوذرجمهر) کرد و به او گفت: تو پاسخ بگو من تصور مى کنم عقل تو به اندازه عقل همه رعایا یا بیشتر است.
بوذرجمهر گفت: عامل ویرانى و فساد آبادیها تغییر رأى سلطان درباره رعیّت و تصمیم بر ظلم و جور گرفتن اوست.
انوشیروان گفت: آفرین بر این عقل تو...
آن گاه گوهر گرانبها را در دهان او قرار داد