جوون‌ بود اصلا‌ رفیق‌ نبود با حسین دوسش‌ نداشت رفیقش‌ با اصرار و بدبختی‌ دستش گرفت اربعینی‌ بردش‌ کربلا... توی‌ چادر‌ها، خوابیده بود..خسته.. بین‌ خواب‌ بلند شد،دید یه آقایی‌ سبزپوش داره‌ می‌چرخه‌ بالا سر زوار خوابیده پتو میکشه‌ روشون.. اومد بالا سرش..گفت: «تومارودوست‌نداری ولی‌ماتورو‌دوست‌داریم‌بی‌معرفت» جوونه،پیرشد..موند‌ کربلا..شد؛ پیرغلام‌ حسین اینجوری‌ میبره‌ حسین:)