داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷
موقعیت شهید حسن خُرَم ۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت سی و هفتم
گفتم:کِی بر می گرده؟مملی سرش روتکون داد ُ وگفت:نمی دونم؛شاید شب؛شاید فردا؛هر وقت که بوی گلاب بیاد؛گفتم پس هرموقع اومدازش بپرس،یادت نره،گفت چشم ودوباره رفت سُراغ دوچرخه سواری ،آقای قلعه قوند رو رسوندم ُ و برگشتم،ده دقیقه ایی تا اذان مونده بود، وضو گرفتم ُ ورفتم داخل مسجد ،اکثر صف هاخلوت بود ،رفتم صف دوم نشستم ، دو رکعت نماز به نیت پدرومادرم خوندم ،یه آقایی باعجله اومد تاخودش رو برسونه به صف اول با پا زد مُهر ُو جانماز من رو پرت کرد؛خواست خودش رو بین نما گذارهای صف جا بده ، ولی جا نبود ،شروع کردبه جَرّ ُ و بحث بایکی از نماز گذارهاو او رو حول دادکنار ُ وجای او نشست ُ و بلندگفت من سی ساله تُواین مسجدنماز می خونم، عین سی سال هم جام اینجا بوده؛حالاشمادوروزه اومدی میخای جای من روصاحب بشی؟فردی که حول داده شده بود خیلی ناراحت شد خواست از مسجد به حالت قهر بره بیرون ،من دستش رو گرفتم ُ وگفتم بیاجای من وایسا ،وقتی دستش روگرفتم دیدم دست راستش دو تا انگشت نداره ،تشکر کرد ُ وگفت:نه نمی خام ، می رم یه مسجددیگه ، مسجد زیاده ،گفتم ناراحت نشو ، اتفاقی نیفتاده شماصف دوم جای من بایست ، من میرم عقب می ایستم ، او رو جای خودم گذاشتم ُ و رفتم صف هفتم ایستادم ، نماز که تموم شد ، داشتم تعقیبات نماز رو می خوندم که دیدم بکی کنارم نشست ُ و گفت قبول باشه ، سرم پایین بود ، گفتم قبول حق باشه ، سرم رو بلند کردم دیدم ، همون فرد که قهر کرده بود ُ و داشت می رفت ، گفت من افکاری هستم ، سه ماهی میشه که اومدیم این محل ، گفتم : خوشوقتم ، من هم عبدی هستم ، گفت شما هم از قدیمی های مسجدی ؟ گفتم نخیر ، من هم دو سه سالی اومدم این محل ، پرسید چرا مساجد اینطوری شده ؟ مگه مسجد خونه خدا نیست ، چرا بعضی افراد قدیمی مسجد خودشون رو صاحب مسجد می دونن ، انگار خونه یا مغازشونه ، هر طور دلشون می خاد با دیگران رفتار می کنن ، یه جوری غریب کُشن ، روز اول من پسر هفت سالم رو آوردم مسجد ، همون نیم ساعت اول پنج تا دوست ُ و هم بازی پیدا کرد ، تازه یکی شون هم خونمون رو شناخته و می یاد درب خونه می گه امیر حسین بیا بریم بازی ، امیر حسین پسرم روز اول پنج تا دوست صمیمی پیدا کرد ، اون موقع من با این سن ُ سال سه ماه تو این مسجد یه دوست پیدا نکردم ، هر روز چشمم تو چشم بیشتر این نماز گزارهاست ، بهشون سلام میدم خیلی هاشون جواب سلام من رو نمی دن ، چرا ؟ چون من رو نمی شناسن ، ولی می بینم همدیگر رو خیلی تحویل میگرن ، با اسم کوچیک همدیگه رو صدا می کنن ، آدم تُو مسجد ُ و خونه خدا احساس غریبی می کنه ، ولی وقتی می ری پارک ، روی یه نیمکت که میشینی یکی می یاد کنارت میشنه ُ و خیلی راحت با تو صحبت ُ و درد دل می کنه ، انگار تو رو سالهاست که می شناسه ، اینم امروز که اون آقا اومده و خودش رو صاحب صف اول می دونه ،این هارو کِی باید برای این مردم توضیح بده ؟گفتم خوب من از قدیمی های این مسجد نیستم ،تو این مدت هم بعضی از این دوستان روشناختم ، یادم می یاد حاج آقا دلبری ، امام جماعت مسجدیک بار این موضوع رو بین دو نماز برای مردم مفصل توضیح داد که در مسجدکسی صاحب جا ُ ومکان نیست و کسی حق نداره خودش روصاحب جایا صندلی خواستی بدونه ،ولی خوب مثل اینکه حاج آقا دوباره باید توضیح بده ،گفت : ببخشید ، من بیشتروقت هادو تا روحانی تومسجد می بینم، گفتم روحانی دوم آقای فکوری ازبچه های خوب ومهربون این مسجده که طلبه گی خونده وتازه لباس روحانیت روپوشید؛ و گاهی اوقات به جای حاجی نماز می خونه ،گفت :من چون اجاره نشینم مجبورم هر یکی دو سال یکبارخونم روعوض کنم به همین خاطرمساجد زیادی رو دیدم ، تُو اَکثر اون ها این مشکلات وجود داره ، یه دفعه یکی از پشت سر زد رو شونم ُ و گفت حاج حسن آقا ، جلسه دیر میشه ، برگشتم دیدم آقا میثمه ، گفتم چَشم الان می یام ، از آقای افکاری خداحافظی کردم َ و راه افتادم ، برگشتم گفتم : جناب افکاری من اولین دوست شما تُو این مسجد هستم ، صف اولی هم نیستم بیشتر اوقات حتی ' اگه زود هم بیام صف های عقب می شینم ، هر موقعداومدی نماز بیا کنار دوستت بسین ، خندید ُ و گفت به روی چشم دوست خوبم ، پبش خودم گفتم ، این مسئله مهم رو باید امروز تُو جلسه مطرح کنم ، دستم رو گذاشتم رو شونه میثم گفتم بریم آقا میثم ، یه هو دیدم تو سنگر رو سجاده نشستم ، بیسیم به صدا دراومد(حسن حسن ، مسلم) ، تا خواستم بلند شُم ، میثم دوئید ُ و بیسیم رو برداشت گفت (مسلم مسلم ، حسن) مسلم جون بگوشم ، بگو : مسلم گفت :حسن جان ، کلاغا دارن میرن سوار شغال شن ، یه دونه شاهین آماده پرواز کنن ، بزارش رو موقعیت شهید حسن خُرم ، یادت نره ، حسن خُرم باشه نه کسی دیگه ۰...
ادامه دارد ؛ حسن عبدی