داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷ آقای اَفکاری۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت چهل و دوم ۰۰۰گفتم:امروزقبل ازنماز برای این دوستمون یه اتفاقی افتادکه داشت قهرمیکردکه ازمسجد بره ،من جلوش روگرفتم وازش خواهش کردم بمونه ،یه هو یکی ازحُضار گفت:خُوب می رفت چه بهتر؛حاج آقادلبری بااَخم نگاش کرد ُ وگفت یعنی چی بره ؟هرکدوم ازاین نماز گزارها برای این مسجدنعمتن ،ایناعزیزهای ماهستند،این ها هستند که ماهستیم ، وگرنه مارو می خان چیکار؛نون خوراضافی که نمی خان؛بعدرو کرد به من ُ وگفت خُوب حالاموضوع چی بود؟ گفتم موضوع دعواسر جای نماز خوندن بود این آقازودتر اومده بود وصف اول نشسته بود.بعدیکی ازافراد قدیمی مسجد که دیر رسیده بود ُ وجایی درصف اول پیدانکرد؛چون این آقاناشناس بوداون روهول دادعقب ُ و جاش نشست ُ گفت : اینجاجای منه من سی ساله تواین مسجدنماز می خونم، مااین مسجد رو ساختیم ،حالا شما نرسیده اومدی می خای صف اول وایسی؛یه دفعه آقای ولی زاده گفت : وای اون کِی بوده ، خیلی کار اشتباهی کرده ، اصلا" کارش درست نبوده ، باید عذرخواهی کنه ، من گفتم موضوع عذر خواهی نیست ، موضوع مهمتر از این حرف هاست ، یادمه چند وقت پیش حاج آقا دلبری بین دو تا نماز مفصل راجب این مسئله صحبت کرد و با همه اتمام حجت کرد ولی مثل اینکه تُو بعضی ها اثر نداشته و این خوب نیست ، حاج آقا دلبری گفت آقای عبدی زحمت بکشید ببینید اگه آقای افکاری نرفته تشریف بیار داخل ، رفتم داخل شبستون دیدم با پسرش نشسته ُ و داره چایی می خوره ، گفتم : آقای افکاری حاج آقا دلبری با شما کار داره ، پرسید مگه شما موضوع رو بهشون نگفتید ؟ گفتم چرا ، مختصرا" اشاره کردم ولی بهتره خودتون مفصل تر توضیح بدید ، یه هو تلفنم زنگ خورد ، عیال بود ، گفت : پسرا ُ و عروسا ُ و نوه ها اومدن ، اَگه میشه کمی میوه بخر ُ و زودتر بیا ، خوشحال شدم ، آخه عاشق نوه هام بودم ، از خود بی خود شدم ، سریع رفتم داخل دفتر حاج آقا دلبری ، آقای افکاری با ادبیات خواصی داشت در حضور بقیه با حاج آقا دلبری صحبت می کرد ، نمی دونم شغلش چی بود ولی مشخص بود که سخنران خوبیه ، از حاج آقا ُ و بقیه عذر خواهی کردم ُ و رفتم برای خرید میوه ُ و دیدار بچه ها ، فردای اون روز خونه نشسته بودم ُ و داشتم یه شعر واسه شهداء می نوشتم ، تلفن همراهم زنگ خورد ، حاج آقا دلبری بود ، گفت من پائین جلوی درب خونه تونم ، میشه یه لحظه بیایی پائین ، سریع رفتم دَم درب خونه ، واسم عجیب بود که حاج آقا دلبری اومده درب منزل ما ، تعارف زدم بفرمائید داخل ، حاج آقا گفت آقای افکاری همون آقای دیروزی بعد از رفتن شما نیم ساعتی با من صحبت کرد حرفای عجیبی زد که بعضی از حرفاش من رو ناراحت کرد ، چون به جزء شما همه افراد جلسه از قدیمی های مسجد هستند تصمیم گرفتم با شما که تازه اومدید مسجد ما و از قدیمی های این محل نیستید مشورت کنم ، پرسیدم مگه به جزء قضیه صف اول نماز چیز دیگه ایی هم گفت ، آقای دلبری گفت : اره به چند تا مسئله اشاره کرد ، پرسیدم مثلا" به چه چیزهایی ، حاج آقا یه آهی کشید ُ و گفت ، یکیش مسئله شلوغی و همهمه بچه ها داخل مسجد ، دومی تقسیم نماز گزارهای مسجد به خودی ُ و ناخودی ، سومی دسته بندی تُو مسجد ، پرسیدم یعنی چی ؟ حاج آقا دلبری گفت : مثلا " گروه کُنج مسجدی ها که سر و صدای زیادی دارن ، گروه آشپز خونه ، گروه ابدار خونه ، گروه بسیج ، و غیره ، پرسیدم یعنی بازم هست ، گفته بله واسه همین از حرفاش ناراحت شدم ، گفتم راستش رو بخاید ، من تا حالا اینجوری به مسجد نگاه نکرده بودم ، معلوم ایشوه خیلی دقیق و نکته بینه ، حاج آقا گفت و البته حساس ُ و کمی سیاه بین ، این همه حرف زد یه نکته سفید و امیدوار کننده تُو حرفاش نبود ، البته من اول به حرفاش زیاد اهمیت ندادم ولی تُوخونه به حرفهاش فکرکردم ُ و کلاهم روقاضی کردم دیدم بعضی حرفاش درسته ،پرسیدم شغل این آقاچیه&گفت : معلم ومربی پرورشی؛می گفت ، مدتی مدیر ومدتی هم بازرس بوده ، همه سالها هم فرمانده بسیج تُو مدارس مختلف بوده ، دوره روایتگری جنگ رودیده ،کارش تشکیل گروه سرودوتاتر و کارهای هنریه و مدرک این دوره ها رو هم داره ، گفتم چه خوب پس می تونه کمک زیادی واسه مسجد باشه ، بهتره ازش استفاده کنیم ، حاج آقا گفت ولی به نظرم منفی گرا بودنش می تونه آسیب بزنه ، یا حداقل باعث دشمنی بعضی ها باهاش بشه ، واسه همین خواستم نظر شما رو هم که تُو کارهای هنری هستی و با روحیه اینجور افراد آشنایی بیشتری داری رو بپرسم ، گفتم خُوب من هنوز ایشون رو نمی شناسم بهتره یه چند روزی بهم وقت بدید تا باهاش آشنا بشم ، بعد نظرم رو بدم ، حاج آقا دلبری قبول کرد و گفت : البته بهتره این موضوع فعلا" پیش خودمون بمونه و کسی مطلع نشه ، گفتم باشه هر طور صلاح می بینید ، گفت پس تا آخر هفته۰۰۰ ادامه دارد. حسن عبدی