.
روی فرکانس تیپ ۴۸ فتح رفتم وسؤال کردم:«چه خبر؟» گفتند:«اینجاهم، مثل سایرمحورها،عراق به شدت حمله کرده. ولی،به لطف خدا،بچه ها درحال مقاومت اند وبه عراقی ها اجازه ورود از جاده خندق را نمی دهند.اینجادرگیری دارد تن به تن می شود.اوضاع بیش ازحد خطرناک است.».
على سرش پایین بود. ولی معلوم بود به حرف های بی سیم گوش می دهد. تماسم که تمام شدسرش را بلند کرد. چشمهایش پر از اشک شده بود.حق داشت.بسیجی هایی که شیمیایی امانشان رابریده بود حاضرنبودند دست از دفاع بردارند.گفت: فرمانده جاده خندق را بگیرکارش دارم.» تماس گرفتم و گوشی رابه علی دادم. او،بی هیچ کد و رمزی، گفت:برادران عزیز،این کارشما پیش خداارزش دارد.
هوای داخل فرماندهی قرارگاه سنگین بود. صدای نفس های یکدیگر رامی شنیدیم. ده دقیقه ای ازآخرین تماس ما با جلو گذشته بودکه بی سیم به صدا در آمد. از آن سوی جزیره صدایی میگفت:
عراق با هلیکوپتر از سمت جزیره شمالی در حال هلی برن است. آنها نیروهایشان را در جاده خندق و جاده قمربنی هاشم پیاده کردند. آنها بی هیچ درگیری به راحتی به زمین نشستند. به داد ما برسید. آنها دارند س
به سنگر فرماندهی برگشتم و وضعیت تیپ ۲۱ امام رضا(ع) را برای علی هاشمی و باقی فرماندهان گزارش دادم. هر یک از فرماندهان نظری می دادند و روی آن بحث می کردند. ناگهان بین حرف های آنها علی گفت: «برادر گرجی، همین الان پیگیری
کن که هر چه سند و مدرک در قرارگاه است جمع آوری شود و همه را بفرست عقب. در ضمن نیروهای اضافی قرارگاه را هم عقب بفرست.»
کار اول را انجام دادم. اما انتخاب افراد برای عقب فرستادن مشکل بود. هیچ کس راضی نمی شد. می گفتند: «مگر می شود ما عقب برویم و شما را در این طوفان شیمیایی عراق تنها بگذاریم.» بعضی هم عصبانی می شدند و می گفتند: «چرا می خواهی ما را از على هاشمی جدا کنی؟»
هر چه قسم میخوردم این دستور فرماندهی است وحرف من نیست کسی باور نمی کرد. عده ای از بچه ها انگار آخرخط است.
به سنگرعلی هاشمی می رفتندو با او خداحافظی کردند.
صحنه وداع وخداحافظی خاصی بود. آنها درآغوش على می گریستند و می گفتند: «بگذارکنار شما باشیم.» وعلی، درحالی که میخندید، به شانه های آنها می زد ومی گفت: «نه، الان وظیفه شما عقب رفتن است و وظیفه من وگرجی و این چند نفر ماندن.» صحنه حزن آلودی بود. هیچ کس تحمل نداشت گریه نکند. علی همه راراضی کردکه عقب بروند.
موقعی که بچه ها راتا پای ماشین ها بدرقه کردم، یکی ازآنها به طرفم آمد و گفت: «برادرگرجی، ما بادستور حاج على عقب می رویم. .
ولی جان تو وجان حاج علی! همه حواست به اوباشد.» خودم راکنترل کردم تا گریه نکنم.
لندکروزهاازمحوطه قرارگاه بیرون رفتند.
برای آنهادست تکان دادم. بارفتن آنها فضای قرارگاه خلوت شد.
دیگرخبری ازشلوغی صبح نبود.فقط من و علی وچند نفر ازبیسیمچی هاو فرماندهان یگانها مانده بودیم. احمد غلام پور مدام بافرماندهی كل تماس داشت واخبار رااطلاع می داد.
علی سرگرم انجام دادن کارهایش بودو انگار نه انگارجزیره درآتش وخون می سوخت آرام ومطمئن بود.سؤال کرد: «گرجی، الان وضع قرارگاه چطوراست؟»
گفتم: «بچه هاهمراه اسناد و مدارک رفتند وجمعا دوازده نفر در قرارگاه هستیم.»
- یعنی نیروی اضافی دیگری نیست؟
- نه، همه رفتند وما دوازده نفر مانده ایم.
غلام پور،وقتی دید دیگرمقاومت و درگیری سودی ندارد، به علی هاشمی گفت: «حاج علی، دیگر ماندن در اینجا معناندارد.عراق باسرعت درحال پیش روی است. بهترین کارعقب نشینی نیروهاست. هرچه زودتر نیروهاعقب بیایند تلفات وخسارت کمتری می دهیم.» على، درحالی که به صورت احمد غلامپور خیره شده بود، بی مقدمه گفت: «یعنی همه چیز به همین راحتی تمام؟»
- برادرمن،عزیز من، حاج علی، به همین راحتی یعنی چه؟مگرنمی بینی عراق چهارنعل داردجلومی آید؟به خدا بهترین دستورهمین کاری است که می گویم. اصلاخودت هم جمع کن وبیا عقب.دیگرماندن به صلاح نیست. عراق حتمابرای قرارگاه شمابرنامه دارد. از تعلق خاطر توبه جزیره خبر دارم.ولی باور کن راه دیگری نمانده است. احساس تو رادرک می کنم. علی جان، تو علی هاشمی فرمانده سپاه ششم ایران هستی و در مقابل توسپهبد سلطان هاشم، فرمانده سپاه ششم عراق، قرار دارد. میدانی اگرقرارگاه سقوط کند وبه دست عراقی هابیفتی یعنی چه؟
پس لطف کن همراه گرجی ونیروهایت بعد از من عقب بیامنتظرت هستم.
- احمد آقا، من عقب بیانیستم! نمی توانم به این راحتی جزیره را رهاکنم. تصورش هم برای من زجر دهنده است. بهترین روزهای عمرم رادر این نیزارها سپری کرده ام. چطور آن را تحویل عراقی ها بدهم وبه عقب برگردم؟
- حاج علی، این طورکه درست نیست. من، به عنوان فرمانده قرارگاه کربلا واز سوی آقامحسن، دستورمی دهم که باید عقب بیایی.حالاخود دانی! از من گفتن بود
جانبازِ شیمیائی
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
https://eitaa.com/janbaz_shimiaee