#لحظه_نگاشت
«بسم الله...
ظهر است و وقت استراحت.
قبل از دراز کشیدن می خوانم، اول دمای بدن پسرک را از روی تب سنج و بعد که خیالم راحت شد تب فروکش کرده است، سرم را روی بالشت میگذارم و صفحات کتاب را دنبال می کنم.
نیمه شب است و وقت خواب.
چشم هایم می سوزد، جز قرآنم را خوانده ام. پلک هایم روی هم می افتد اما چیزی تا ساعت استامینوفن پسرک نمانده است. باز تب روی تنش خیمه زده است.
کتاب را باز می کنم. همانی که چند وقتی است منتظر خواندنش بودم. فرصت خوبی است به مغزم جایزه بدهم برای بیدار ماندن.
باز هم می خوانم.
صبح روز بعد است.
استامینوفن پسرک را داده ام. دعای نور را برایش خوانده ام. سری به گروه های نویسندگی ام می زنم. موضوعات و سوژه های جدید برای نوشتن را گذاشته اند.
خسته تر از آنم که متن های بقیه را بخوانم. کلمات را گوشه ی ذهنم می ریزم.
رنگ و روی پریده ی پسرک حالم را مچاله کرده است.
گریه می کنم اما بی اشک.
اشکم را در کلمات می ریزم و قطره قطره می نویسم.
دلم که سبک می شود، سراغ سوژه ها و موضوعات می روم.
می نویسم. می نویسم. می نویسم.
سطحی، درب و داغان و بعضا اشتباه، اما می نویسم.
بعد گروه را با چشم هایم خوب شخم می زنم
نوشته های بقیه را می خوانم.
با خودم فکر می کنم مگر می شود بدون خواندن و نوشتن هم زنده ماند؟»
✍خانم یعقوبی
عضو فعال کارگروه کودک و نوجوان
@jaryaniha