🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥 قسمت سیزدهم منتظر فاطمة بودم. داشت جوراب هايش را مي پوشید. باید می رساندمش مدرسه. از بین تمام بچه ها فقط فاطمه مدرسه می رفت. از وقتی به جبيل آمده بودیم بچه ها مدرسه نرفته بودند. فاطمه شرایطش فرق می کرد. فاطمه مدرسه استثنایی می رفت و مدرسه استثنایی وابسته به "علامه محمد حسین فضل الله" در منطقه "المعیصره" هنوز باز بود. فاطمه آماده نشده بود. بايد كارهاي شخصي اش را خودش مي كرد. كمكش نمي كردم. مادرم در خلوت نشسته بود و قهوه می خورد. باز پای تلویزیون کهنه بود. اینبار خبرنگار موطلایی الجزیره با آب و تاب از شدت درگیری ها می گفت. لبخند تلخی زدم. "الجزیره". برای مادرم فرقی نمی کرد کدام شبکه باشد. فقط اخبار جنگ را دنبال می کرد. به خاطر برادر کوچکم که تمام دار و ندار مادرم بود و حالا تمام دار و ندار مادرم در جبهه بود. گفتم: ول کن الجزیره رو گفت: المیادین اخبارش تموم شده برق كه می آمد مادرم تمام خبرها را دنبال مي كرد و حالا نوبت الجزيره بود. "الجزيره". نگاهی به حیاط خانه انداختم. خواهرها و بچه هایشان افتاده بودند به جان درخت های زیتون. یاد درخت های زیتون جنوب افتادم. حالا وقت چیدن زیتون بود. زیتون. نماد صلحی که در وسط جنگ جا مانده بود و انگار به پوچی تمام این نمادها می خندید. فاطمه هنوز آماده نبود. نگاه خبرنگار الجزیره کردم. از آغاز جنگ برای الجزیره شهداي فلسطين "شهید" بودند و شهدای لبنان "کشته"! باز جاي شكرش باقي بود الجزیره در کنار غزه و فلسطین بود. مثل mtv و العربية نبود. هر چند من هنوز نمی فهمیدم چطور می شود در کنار فلسطین بود و در کنار مقاومت لبنان نه! برای ما شهید فلسطینی همان قدر شهید بود که شهید لبنانی. از ابتدای جنگ بعضي از رسانه ها از تمام عملیات های مقاومت فقط زدن دکل هاي جاسوسي را نشان می دادند. نه بیشتر. اینقدر عامدانه اين صحنه ها را منتشر مي كردند که بعضی مي خندیدند و می گفتند "حرب الاعمده". یعنی جنگ ستون ها. این جنگ برای ما جنگ ستون ها نبود. ما می جنگیدیم. ما هر روز شهید می دادیم. اما این رسانه ها فقط چیزی را که می خواستند نشان می دادند. قسمتي كوچک از حقیقت! صدای اخبار اذیتم می کرد. مادرم عصبانی میشد و الا حتما می رفتم سراغ تلویزیون و مجری مو بلندش که مجددا به شهدای ما کشته و زخمی می گفت را ساکت می کردم. دوباره فاطمه را صدا زدم - زود باش تا خواهرت بیدار نشده ریحانه اگر بیدار میشد دوباره قیامت بود. اینکه من هم باید بروم مدرسه. ریحانه سال سوم کودکستان بود و سال دیگر ۶ ساله میشد و باید به کلاس اول می رفت. حالا مدرسه ها تعطیل بود. یعنی نه همه مدرسه ها. سال تحصیلی به روال همیشه شروع شده بود. بی خیال جنگ. بی خیال آواره ها.‌ بدون هیچ برنامه ای برای آواره هایی که بچه هایشان مدرسه نمی رفتند دیگر. حتی بعضی از مدارسی که آواره ها در آن ساکن شده بودند را هم باز کردند. آواره ها دوباره آواره شدند. دلم برای بچه هایمان می سوزد. بچه هایی که حتی مدرسه نمی توانند بروند. هر چند پسر بچه ها عین خیالشان هم نمی آید. حتی مدرسه شیعیان منطقه المعیصره هم تعطیل بود. تمام مدارس "مهدی" که وابسته به مقاومت بودند. ممکن بود اسرائیل مدرسه را بزند. یک بار وقتی ریحانه بچه های مسیحی را دید که کوله پشتی به پشت به مدرسه می روند تا خانه گریه می کرد. می خواست برود مدرسه و من چطور می توانستم برای دختر بچه ای ۵ ساله توضیح بدهم که ما درجنگیم. آواره شده ایم. شاید به زودی فکری برای کلاس های مجازی بکنند. شاید هم نه. نمی دانم. مادرم داد زد سر فاطمه - بجنب دختر مادرت سرپاست . دوباره از پنجره اتاق نگاه باغچه بزرگ حیاط کردم. لا به لای درخت ها پر بود از بچه هایی که زیتون می چیدند. یاد مادرم افتادم. وقتی بعد از پدرم روی زمین های مردم کار می کرد. زیتون می چید. کارگری می کرد. مناقیش می پخت. عطر مناقیشش هنوز در خاطرم مانده. من بی حوصلگی مادرم را می فهمیدم. مادرم ما را به دندان کشیده بود و بزرگ کرده بود و حالا خسته بود دیگر. خسته از دنیا. خسته از جنگ. خسته از انتظار عزیزانش. مخصوصا علی. بچه آخرش. می ترسم. می ترسم که خدا در این جنگ مادرم را با تنها پسرش امتحان کند. با علي. فاطمه عینک صورتی اش را زد و از خانه آرام بیرون رفتیم. خبرنگار الجزیره تعداد کشته های حمله به بعلبک را می شمرد. "کشته ها" ! خوشحال بودم که خانه ساکت بود و ریحانه بیدار نشده. این یک ماهی که گذشت بچه های ما بدون درس و مدرسه به اندازه هزاران سال درس گرفته بودند. درس فلسفه مقاومت. از لای درخت های زیتون گذشتیم و به دروازه قدیمی آهنی رسیدیم. ریحانه خانم قبل از ما شال و کلاه کرده بود و منتظر بود. می خواست دوباره به کودکستان برود. ادامه دارد ... راوي: زني از جنوب لبنان 📝رقیه‌کریمی https://eitaa.com/shahidhadadian74 https://eitaa.com/jashh2