دست‌های ظریف و باریک عطریه دنبال صدف‌ها‌یی بود که موج دریا آنها را‌ با خودش به سوغات آورده بود. کمر راست کرد، دستش را سایه بان صورتش قرار داد تا ابوحامد را بهتر ببیند. سفیدی موهای پدرش میان نقره‌ای آبها بیشتر به چشم می‌آمد. خانواده‌اش با چندتا از فامیل‌ها و دوستان که شیعه شده بودند، دور از اقوام دیگر از الجزایر به شمال‌تونس آمده بودند. نسبت به دیگران زندگی سخت تری داشتند. حتی نباید شیعه بودنشان را آشکار می‌کردند. اما چندان هم موفق نبودند. _هی عطریه کارت تموم نشد؟ صدای خواهرش علیا بود. پیراهن بلند گلبهی با چهره آفتاب سوخته اش تضاد جالبی درست کرده بود. _اره دیگه تمومه، منتظرم بابا بیاد. فکر کنم امشب ماهی داشته باشیم. به ماماجی خبر بده شام مهمانی امشبم جور شد. علیا خوشحال با دمپایی انگشتی رنگی به سختی پا از روی ماسه‌های نرم و گرم ساحل برمی‌داشت. هربار هم مقداری خاک را با خودش به جلو پرتاب می‌کرد. عطریه با کیسه‌ای پر از صدف‌های ریز و درشت همراه ابو‌حامد به سمت خانه راه افتادند. تنها کاری که از دستشان برمی‌آمد همین بود. خانه که رسیدند،در چوبی حصار را باز کردند. از دور هم دود آتش ماماجی پیدا بود. ابو‌حامد دشداشه‌ی قهوه‌ای‌اش را تا زانو بالا کشید و زیر شیر آبی که سرش را با ضرب و زور از دیوار سیمانی بیرون آورده بود، آب کشید، دستی هم به ماهی‌ها زد. ماماجی با قد خمیده لنگان لنگان بدن نحیفش را تا کنار تنور کشاند.‌گوشه‌ی شال چین‌ دارش را با دستان چروکیده‌اش دور صورتش پوشاند تا از گرمای آتش در امان بماند. عطریه صدف‌ها را داخل لگنی از آب ریخت. و خیره به صدف‌ها باز هم برایشان نقشه‌ای جدید می‌کشید. از وقتی که به این منطقه آمده بودند همین کارش کمک خرج خانواده‌اش شده بود. صدف‌ها را نقش می‌زد و علیا با آنها گوشواره و گردنبند درست می‌کرد. عمو خالد هم آنها را به بازار توریست‌ها می‌برد. صدای جیرجیرک‌ها که بلند شد،نوید آمدن شب را داد. سفره شام در وسط حیاط سیمانی خانه پهن شد.ماماجی تکیه به درخت بلوط قلیانش را چاق می‌کرد. سفره‌شان امشب به برکت دریا رنگین شده بود. همیشه با صید ماهی همان اندک فامیل دور هم جمع می‌شدند. عمو خالد کنار ابوحامد روی با‌لشتی لم داده با تسبیح یاقوتی‌اش بازی می‌کرد. دستی به ریش‌های کوتاه و سفیدش کشید و گفت: _شنیدم علوان کشته شده. چشم‌های همه مهمان‌ها بهت زده به دهان عمو خالد دوخته شد. قلمو رنگ از دستان عطریه غلط خورد. باز هم یادش افتاد... علیا ظرف سبزی را وسط سفره گذاشت و گفت: _چطوری این اتفاق براش افتاده؟اصلا کی جرئت کرده اونو بکشه؟ ابوحامد که با چهره برافروخته حالش بهتر از بقیه نبود، دستپاچه گفت: _خوب نیست نعمت خدا روی زمین بمونه. بفرمایید... بفرمایید.از دهن میافته. اما حواسش پی گذشته رفت. «سه»