امیرحسین مثل همیشه آنقدر توی خواب چرخ زده، که سرش رسیده به پایه های میز. بالشی را برمیدارم و کنار سرش میگذارم. امیر حسن با یک دست زیر صورتش، ثابت خوابیده. موهایش را از روی پیشانیاش کنار میزنم.
از اینکه نمیتوانم خم شوم، ببوسمش دلم میگیرد.
دستم را قلاب میکنم توی دسته مبل، خودم را میکشم بالا.
- توهم بیدار شدی وروجک! باید برای داداشیا، ساندویچ درست کنیم... بشین وروجک! چقدر تکون میخوری.
یاد صادق میافتم.
-به قول بابا صادقت... اینقدربهش نگو وروجک.
ظرف پلاستیکی را از توی یخچال میآورم بیرون. در قرمزش را باز میکنم.
کاردی را توی نرمی پنیر فرو میکنم ومیکشم روی سطح نان.
سبزی هم میگذارم رویش.
-ببخشید مامانی... نباید بهت بگم، وروجک... بابایی برات اسم انتخاب کرده، اونم چه اسمی! بابایی میگه همه باید به دونه فاطمه تو خونشون داشته باشن؛ ولی مامانی این روزا حواس نداره. حواسش همهجا هست. پی بابا صادق که رفته سوریه... پی داداشای ناقلات... پی نوه سمیرا خانم.
بغضم میگیرد. برمیگردم به لبه کابینت، تکیه میدهم. دستم را میگذارم جلوی دهانم، صدای گریهام نرود بیرون.
با پشت آستینم صورت خیسم را پاک میکنم.
نفس عمیقی میکشم. پلاستیکی میپیچم دور ساندویچها.
میروم پی درست کردن صبحانه.
بچهها که میروند مدرسه، دلگیرتر میشوم. تلویزیون را روشن میکنم. بلکه صدایی بلندتر از افکارم، بپیچد توی خانه.
با صدای زنگ خانه، قلبم میریزد.
- یا فاطمه زهرا...
گوشی آیفون را برمیدارم.
-بله؟
-سهیلیام.
قلبم تِکی صدا میدهد. میترسم از پشت گوشی بشنود. گوشیرا عقبتر میگیرم.
-سلام آقا سهیلی! حاج صادق نیستن.
صدایم میلرزد.
-زیاد مزاحمتون نمیشم. حرفمو میزنم و میرم.
در با صدای زینگ باز میشود.
به استقبالش میروم. سلام میکنم. سری تکان میدهد.
مینشیند روی مبل قهوهای، پشت پنجره. کنار گلدان سانسوریا.
-برم براتون چایی بیارم.
-نه خانم، چه وقت چاییه! چند کلوم حرف دارم. بیزحمت منتقل کنین، حاج صادق.
مینشینم روی مبل، روبهرویش.
-بله، بفرمایید!
- فاطمه مثل ماهی توی دلم، دور دور میکند. خدا خدا میکنم جلوی سهیلی بالا نیاورم.
سهیلی یک دستش را میکشد روی سر کچلش. دست دیگرش جایی بین مهرههای تسبیح میچرخد. نمیدانم، کدام تار مویش را میخواهد صاف کند.
-خب! حتما اطلاع دارین که قیمت ملک الان خیلی کشیده بالا...
توی دلم جواب میدهم.
" قیمت چی نکشیده بالا، آقا؟"
میگویم: «درست میگین.»
نگاه میکنم به ساعت. تا ظهر خیلی مانده. ناهار ندارم هنوز.
از معادلات پیچیده بورس میگوید. از کمشدن ارزش سهامش در بورس. از خسارت بزرگی که دیده.
لبخند زورکی میزنم.
-بله!درسته.
ادامه میدهد.
-به خاطر همین گفتم اگر شما بخواین، پول خونه رو با چک بدین، خیلی ضرر...
وسط لحن آرامش، زنگ خانه جیغ میکشد.
نگاهم از در شیشهای هال، میرود سمت در خانه.
- مهمون دارین؟
-نه! ... نمیدونم.
چادرم را صاف می کنم. با قدمهای آهسته میروم طرف آیفون.
سمیرا خانم است.
درهال را باز میکنم.
- بفرمایید،تو.
نگاهی میاندازد به کفشهای مردانه.
- مهمون دارین؟
-نه! یعنی...
خودش میرود جلو به سهیلی سلام میکند.
-من برم چایی بیارم...
میپرد وسط حرفم.
-نه قربونت... کارت دارم.
نگاهم میافتد سمت دستش. از توی کیفش، جعبه آشنایی را میآورد بیرون.
سر انگشتانش را میزند روی دسته مبل.
-بیا قربونت، بشین کارت دارم.
با دست، اشاره میکنم به سهیلی.
-صاحبخونمون هستن... آقای سهیلی.
سری تکان میدهد.
-صاحبخونه که دیگه خودتونین، خانم!
توی دلم جوابش را میدهم.
"مگه شما میذارین؟"
مینشینم کنار سمیرا. دست یخ کردهام را می گیرد توی دستش.
-من زیاد مزاحم نمیشم...
میپرم وسط حرفش.
-حال نوهتون چطوره؟ کی باید عمل کنه؟
-دعا کن قربونت... بحق بچه پاکت دعا کن، شفا بگیره.
نمیفهمم خوشحال است یا ناراحت. سهیلی دوتا یکی مهرههای سبز را جابهجا میکند.
سمیرا خانم شروع میکند.
-دیروز که این گردنبندو دادین، بردمش تو مسجد... گفتم چرا به غریب بفروشم؟ کوکب خانم، زن آقا مصطفی تو مسجد بود.
پرسیدم: «کوکب خانم؟»
سرش را به دو طرف تکان میدهد.
- آره! زن آقا مصطفی بانکی... اسم جدیدش یادم میره... پاریندا... پارتینا...
با لبخند میگویم.
-آهان! پارمیدا خانمو میگین.
دستش را توی هوا تکان میدهد.
-آره... آره... مردم چه اِسما میذارن والا! پار... سر زبونم نمیچرخه، قربونت! کوکب، وقتی گردنبند و دید گفت اینو به من بفروش... منم قضیه نوهمو تعریف کردم.
سهیلی زیر چشمی بحث را دنبال میکرد.
-خیره ، ان شاء الله.
-حالا گوش کن... دیشب بهم پیام داد. گفت کارم درست شده، فردا برات میارمش.
-یعنی نخواستش؟
3