بیداری
سرت را به دالان تاریخ فرو کنی پر از سرهایی بریده است که
به مظلومیت حق شهادت میدهند.
حلقهی طلایی رنگ خورشید از پشت تپهها بالا میامد. نسیم، خنکی را با خودش همه جای شهر پهن میکرد.
کم کم شهر از خواب بیدار میشد. مردی خمیده آتش درون آتشدانهای دو طرف آتشکده را با دو انگشت خاموش میکرد.
کمی آن طرف تر پای کوه سنگی بساطی برپاشده بود. جمعیت پایین پای کوه ایستاده بودند و در مرکزشان مردی طوماری را با صدای بلند میخواند.
"...این اعدام برای تمرد است که گناهی بالاتر از آن نیست.
حاضرین به غایبین برسانند، عاقبت تمرد جز ننگ و مرگ نیست."
پچ پچهی کوتاهی سکوت را پاره کرد. مرد طومار به دست اشارهای کرد. دو نگهبان زنی را با دستان بسته به پیش آوردند. زن تقلای بی فایدهای کرد و بازوانش در میان دستان تنومند دو مرد اسیر شد. جوخهی اعدام سنگهای دامنهی کوه بود که رگهای خشکیدهی خون، رنگ خاکستریشان را به دودهای از خون و خاک بدل کرده بود.
صورت زن بر روی سنگ افتاد. نفس در سینهها حبس شد. نگاهها مدام از چشمان زن فرار میکرد.
انگار در این لحظات مرگ سینه به سینهی آدمها میایستاد و در نفسها چرخ میخورد و صورت بی شکل خود را به شمایل تمام چهرهها در میآورد و با بی زبانی فریاد میزد:"من در چهرههای شما زندهام و انتظار میکشم برای موعودی که رنگ و چهره از صورت شما بردارم"
زن در انتظار برخورد سنگین تیغهی بران شمشیر بر رگهای گردنش بود. خنکای نسیم صبح بر بدنش میپیچید و سوز سرما را بر جانش میریخت. این تهماندهی حس را غنیمت دانست. این سرمای لغزنده بر پوستشرا. چرا که مرگ در کمین بود و این سرما نشان از زنده ماندن داشت و زندگیای که او باید در سالهای جوانی آن را بدرود گوید.
چشم دواند در چشمهای ترسیدهی جماعت که نگاهش به چهرهای آشنا خورد. باور نمیکرد او هم به تماشای اعدامش آمده باشد. چهره به سرعت در میان جمعیت گم شد. زن گمان کرد اشتباه کرده است.
ربابه راهش را از میان جمعیت باز کرد و به گوشهای پناه برد. هرگز آن شب را از یاد نمیبرد. همان شب که این سرنوشت را بر پیشانی سلاله حک کرد.
در تاریک روشنای شبی مهتابی تنها صدایی که شنیده میشد گامهایی بود که با احتیاط قدم برمیداشت. سلاله نیمتنهاش را به دیوارهای کاهگلی چسبانده بود و سایهی لرزانش در تاریک روشنای کوچهها محو و پدیدار میشد. چادری بر سر انداخته بود و پاهای برهنهاش خاکهای نرم کوچه را جارو میکرد.
سلاله تا رسید به خانهی آشنایی که قدمتش آمیخته به حافظهی کوچه و آکنده از بازیها و خندههای کودکانهای بود که عطرشان مانند یاس هاس حیاط خانهها تا بیرون سرک میکشید.
دانههای درشت عرق را با آستین از روی صورتش زدود. چند ضربه به در زد و چهرهاش را با گوشهی چادر پوشاند.
چند دقیقه بعد صدای آشنایی از آن سوی در بلند شد:
_کیه این وقت شب؟
سلاله نفس بریده، با صدای لرزان گفت:
_منم ربابه، منم!
زنی که روبروی سلاله ایستاده بود سراپا حیرت بود. صورت سلاله را لمس کرد و گفت:
_تو اینجا چه میکنی؟
سلاله خودش را داخل انداخت و گفت:
_رباب جان، نمیدانی چه کشیدهام تا به اینجا رسیدهام...
هر چه آثار حیرت از صورت ربابه پاک میشد چهرهاش برافروخته تر میگشت:
_تو چه کردهای؟
فرار؟
سرش را میان دستانش گرفت و افزود:
_خداکند تعقیبت نکرده باشند.
سلاله به تک درخت نخل وسط حیاط تکیه زد و گفت:
_برای یک شب پناهم بده.
شب به درازا کشیده بود و سکوت حضور همه چیز را پررنگ میکرد. تردید و ترس ربابه در میان سکوت زبان باز کرده و سلاله را سرزش میکرد.
سلاله با خود اندیشید خاک این وطن بوی غربت میدهد. حتی خانهی دوست.
ربابه نگاهی به سراپای خاک اندود دوستش انداخت.
_ همه جا حرف فرار زنی از عشرتکده است.
سلاله دستانش را روی سر گذاشت و لبانش هلالی باریک رو به پایین شد.
_به این سرعت!
من تازه از آن جهنم فرار کردهام و تو میگویی کل شهر از خبرش پر شده؟
ربابه سرش را تکان داد و دستان دوستش را میان دو دست گرفت:
_شهر پر از جاسوس است.
تو نباید هیچ چیز را دست کم میگرفتی.
سلاله پرسید :
_حالا چه میشود؟
ربابه بی درنگ گفت:
_باید فرار کنی.
هر چقدر دورتر بهتر. اینجا از اولین جاهایی است که سراغ میگیرند.
سلاله روی زمین نشست. صورتش را میان دو دست گرفت.
_چرا بخت من به خانه به دوشی گره خورده است؟
من چه گناهی کردهام که یتیم به دنیا آمدم و مادرم شب قبل از عروسیام چراغ عمرش خاموش شد؟
چه گناهی دارم که مرد زندگیم قبل از عروسی پا پس کشید چون مادرش خرافه باور بود و قدمم را نحس دانست؟
ربابه رو بروی سلاله نشست و دستان سلاله را از صورتش دور کرد.
_آرام باش!
خدای تو هم بزرگ است.
همین امشب باید بروی. سربازان چند روزی به دنبالت میگردند و بعد همه چیز فراموش میشود اما حالا باید فرار کنی.
دست سلاله روی چفت در بود. ربابه تکه نان و خرمایی را در پارچهای