🌿بسماللهالرحمنالرحیم🌿
#داستان_دوازدهم
« سالن شماره دو »
لرزش دستم بیشتر میشود و چشمم سیاهی میرود. هر لحظه خيال میکنم یک نفر از پشت، روپوشم را به طرف خود میکشد. زیر چشمی اطراف را میپایم تا مطمئن شوم خانمهای دیگر هم هستند.
صورتم را به طرفش بر میگردانم؛ بدون هیچ حرکتی زیر دستم خوابیده. جرات نگاه کردن به چشمهای نیمه بازش را ندارم.
بوی سدر و کافور تا مغز سرم میپیچد.
دندانهایم را محکم بهم میفشارم تا مثل دفعههای قبل غش نکنم.
شریفه خانم جلو میآید؛ نیم نگاهی به من میاندازد و سطل را از دستم میگیرد:
_بده من دخترجون. رنگ به روت نمونده! بده تا از حال نرفتی.
از بالا تا پایینِ او چند بار آب میریزد و میگوید:
_آدمها يه جسم دارن، يه روح. جسم بدون روح، از در و دیوار اینجام بیآزار تره.
ناخودآگاه نگاهم به سمت در و دیوار سیمانی سالن میچرخد. چهار سنگ نیم متری به فاصله کمی از دیوار، قرار گرفته است. درون هرکدام گودی کوچکی ساخته شده تا جابهجا کردن جنازهها آسانتر شود.
شریفه خانم یکبار دیگر روی بدن بیجان زن آب میگیرد و به من اشاره میکند عقب بروم و توی دست و پایش نباشم.
به طرف سکوی کنار دیوار میروم و جایی که در دید باشم مینشینم؛ تا اگر کسی چیزی لازم داشت به دستش بدهم. با خودم میگویم: «اینطور هم کمک میکنم و هم از جنازهها دور میشم.»
هنوز به بوی اینجا عادت نکردهام.
هربار قبل از وارد شدن، روسریام را روی دهان و دماغم سفت میبندم تا کمتر چیزی حس کنم؛ اما بی فایده است؛ هنوز چند دقیقه نگذشته سر و کلهام از بوی سدر و کافور پُر میشود و پشت بندش بدنم غش و ضعف میکند.
با بمبارانهای این چند وقت، اینجا لحظهای خالی نمیشود و مدام بدن تکه پاره میآورند.
حتی شریفهای که سالهاست غسالی میکند هم، با دیدن پیکر به خون غلتیدهی زن و دخترها، اشک میریزد و در بین گریه مدام یازهرا میگوید.
نگاهم به مرضیه میافتد، وقتی با جدیت مشغول کار است، هشتی ابروهایش به هم نزدیکتر میشوند. آرام به طرف یکی از سنگها میرود؛ سدر را با آب مخلوط میکند و روی جنازه میریزد.
اگر مرضیه به اینجا نمیآمد، من هم به خیال خودم برای مراقبت کردن از حال او، پایم را اینجا نمیگذاشتم.
چند هفته گذشته اما؛ هنوز دست و دلم از هرچه در این سالن بی رنگ و رو است، میلرزید.
صدای زینت خانم، حواسم را از مرضیه پرت میکند:
_منیژه جون! بیزحمت اون پارچه کفنیها رو بیار.
کارشان تمام شده و باید جنازهها را بپیچند. از کیسهای که به دیوار میخ شده، کفنها را بیرون میآورم و یکی یکی به دستشان میدهم.
کنار مرضیه میایستم و شروع میکنم به غُرولند کردن:
_آبجی، نریم؟... برای امروز بسه تو رو خدا؛ خسته شدی اینقدر وایسادی!
قبل از اینکه مرضیه چیزی بگوید، شریفه خانم او را خطاب قرار میدهد:
_اره مادر، راست میگه خواهرت. تو دیگه برو خونه استراحت کن. خوب نیست زیاد سَرپا وایسی.
بعد هم مثل هر روز دستش را بالا میآورد و دعاگوی او میشود:
_الهی به حق پنج تن، نسل طیبه ازت پا بگیره که با این اوضاعت، کمک میرسونی.
مرضیه پارچهی سفیدی که روی دهان و بینیاش بسته را باز میکند. از صورت گرد و سبزهاش چیزی مشخص نیست؛ اما از سرخی چشمهایش میتوان فهمید که حین کار گریه کرده.
دستی به شکم نیمه برآمدهاش میکشد. لب خشک و پوست انداختهاش ازهم باز میشود و با لبخند ریزی جواب دعای شریفه را میدهد.
روپوش بلند و سبز رنگ را از تنم بیرون میآورم و آستین مانتوام را پایین میزنم. خوشحالم که بالاخره امروز هم تمام شد.
مرضیه به خانمها خداقوت میگوید و همانطور که به طرف جالباسی میرود صدایم میزند:
_منیژه جان! تو بیرون وایسا اذیت نشی. من الان میام.
از خدا خواسته کیفم را برمیدارم و بیرون میپرم. حس میکنم از قفس آزاد شدهام.
گردنم را بالا و پایین میکنم تا خستگیاش در برود. نگاهم به تابلوی سردر آنجا میافتد:
«سالن شماره دو/ غسالخانه بانوان»
از دیدن کلمهی غسالخانه لحظهای بدنم لرزه میگیرد. حرص میخورم که چرا فراموش میکنم و هر روز چشمم به این تابلو میافتد!
میخواهم جایم را عوض کنم که مرضیه از سالن بیرون میآید. لبخند نمکینی میزند و با انرژی میگوید:
_خداقوت خواهر رزمنده.
نمیدانم چطور میتواند اینقدر روحیه داشته باشد و در چنین جایی بخندد.
در جوابش فقط سرم را به نشانهی تشکر تکان میدهم.
اینبار لبخند پررنگتری میزند و میگوید:
_بریم آبجی کوچیکه. بریم که انگار بدجور رمق از سر و صورتت رفته.
۱