-«صداتو بیار پایین. یعنی چی؟ من مطمئنم تو خامش کردی که اون کار و انجام بده واگرنه داداشم آدنی نبود که سر خود بخواد کاری کنه.»
-«ای بابا من هرچی میگم تو باز حرف خودتو میزنی. ولمون کن...» سپس از پشت گلدان فندکی برداشت و بیرون رفت.
قاسم کنار در ایستاده بود و پایش به جلو نمیرفت! آذر که همه چیز را از مادر شنیده بود چپ چپ نگاهی میکرد. طاقت نیاورد و جلو رفت. نازخاتون نگاهش را از او گرفت و چیزی نگفت. آذر هم که میدانست وقتش نیست، چیزی نگفت! لحظهای سکوت میان آنها جاری شد تا اینکه آرام لب گشود:«مادر...مادرجان به مِ نگاه کن.»
نازخاتون با حالت تاسف باری گفت:«هنوزم باوروم نمیشه پسره مِ ای کاره کرده باشه. مِ ینی اوقد حق نداشتوم باشِم مشورت کنی؟»
-«آخه مادرجان میدانستم اجازه نمیدی واگرنه من سگ کی باشم دهن کجی کنوم؟»
-«تو خواستهی آقاجانِتم درنظر نگرفتی. نمیدانم چرا یهو ازیرو به او رو شدی تو! آخ آخ روم سیاه حاج فتحالله با ای بچه بزرگ کردنوم. »
-«مادرجان یادم نرفته آقاجان شی گفت ولی ...»
-«ولی شی ها؟ اونقد نِداشتی یه خونه بگیری برامان؟ پس چرا ماره راهیِ ای شهر غریب کردی؟ دروغم میگه بِشِم، از کمال قرض کردوم!»
«مادر با پولی که خودمان داشتیم نیمی شد خانه ره بخروم که.»
«حالا که مجبوری بودی بخری بچه جان؟»
«م فقط بری تونو آذر ای کاره کردم، مادر نیمی خواستم چیزی کم داشته باشین دیه، یادت نی روز اول میان قطار؟ ندیدی چجو نگاما میکردن؟
الان بهترٱ انا میانه شرکت دولا راس میشن برام بخدا اوجو که شما فک موکونی نی، م خودم حالیکه دارم شب موکونم.
«د اگه حالیت بی ایی کاره نیمی کردی ک، مگه آقات بری اسایشه ما حقیه ناحق کرد؟ مگه آبجو ابرو و احترام خرید بری خودش؟»
«حق و ناحق شیه مادر؟ ماله خودمان بوده دیه... پچا اوجور موکونی؟
«توکلت نیمی قمی پسرجان، نیمی دانم چرا ایجو شدی، کاش ٱ آقا ما خاستم به راهه راس هدایت کنه، نیمی دانستم ایقد ضعیفی قاسوم، تو هیچ شبیه ٱقات نیسی، تا خدا قهرش نگرفته پسش بگیر پسر.»
دست چپش را به کمر گرفت و دست راست را تکیه گاه تن ضعیفش کرد و از جا بلند شد. از اتاق بیرون رفت و همینطور که به سختی قدم برمی داشت زیر لب چیزهایی می گفت.
آذر هم که هربار می خواست چیزی بگوید با حرکات چشمان قاسم ساکت می شد و چیزی نگفت.
قاسم:مادر، صبر کن، برت توضیح بدم.
چندباری مادرش را صدا کرد اما جوابی دریافت نکرد. چشم در چشم آذر شد، از چشمان آذر هم به خوبی می توانست بفهمد چقدر سوال دارد. با عصبانیت دستگیره ی در را گرفت و باز کرد و از خانه خارج شد.
آسمان آرام بود و نم نم میبارید، باد پاییزی خنکی می وزید، او تنها بود احساس می کرد همه چیز را از دست داده، گهگاهی این فکر به نظرش می آمد که چند وقتی بگذرد همه چیز آرام می شود، اما باز هم نمی توانست درک کند که کارش درست بوده یا نه؟! دندانهایش را روی لب فشار داد آنقدر که جای پای دندان ها روی خشکی لب ها یخ زد
چیزی نگذشت که خود را میان انبوهی از جمعیت دید، حتی نمیدانست چگونه به آنجا آمده است.
تنها صدایی که در آن لحظه می شنید
«ایستگاه بعد امام خمینی، مسافرانی که قصد تغییر...»
نمیدانست کجا باید برود. قطار به راه افتاد.
کم کم. فشار جمعیت او را در خود مچاله می کرد، تنش از فشاری که از هر زاویه به او وارد می شد پیچ می خورد و نصف می شد، حالا نوبت آن بود که فکر کند به چه باید فکر می کرد؟ چرا؟ به سفری که دراین چند وقت سیر کرده بود،فقط می دانست خودش نبود، پسر حاج فتح الله نبود.
تا کی باید برای این و آن نقش بازی می کرد؟ تا کی آن سادگی و خودش بودنش را پنهان می کرد؟ تا کی باید قهوه تلخی که اصلا میلی به خوردنش نداشت را به جای چای ذغالی نازخاتون ترجیح می داد؟ و تا کی لبخند مصنوعی بر لب داشت؟ تا کی؟ خسته کننده بود دیگر خسته...
#پارت7
#باطنبیمار_ظاهرزیبا