بسم رب شهدا
بابا جان!
یک سال دیگر هم گذشت
امروز سه سال است که دیگر
سایه ی پدرانه ات بر سرم نیست😔
همان روزی که شمر های زمانه
اسب هایشان را روی بدنت تاختند..😭
من هم مثل همه ی دختر های بابایی
دلم میخواهد ببینمت
من هم گریه میکنم😢
اما پدر جان!
بابا جواد!
در این سه سال بین گریه هایم
کسی سر بریده ی تو را پیشکشم نکرده
راستی بابا!
مگر تو هم شهید نیستی؟
مگر قرار نیست دختر شهید را اکرام کنند؟
مگر نه این است که در این سه سال
همه با من خوب بودند..؟
بابا جان!
تو حسینی شدی
اما مگر سکینه هم دختر شهید نبود؟
همان شبی که شب یازدهم بود
چند مرد بزرگ با تازیانه دلداری اش دادند..
بابا جواد!
سه سال است که می خواهمت
سه سال است بهانه ات را میگیرم
اما چه بگویم که تقدیر این چنین رقم زده
که در کودکی بی بابا شوم تا این راه بماند
بابا جواد!
خیلی مردی!
که نگذاشتی بار دیگر رقیه را اسیر کنند..
که نگذاشتی کسی به حرم نزدیک شود
من افتخار میکنم
که پدرم عباس حضرت زینب شد..
پدر جان..
من هم وظیفه ام را انجام خواهم داد
این چادر یادگاری مادرمان زهراست
که به من هدیه دادی
تو از خونت گذاشتی که حرم حفظ شود
من هم شده از خون خود میگذرم
تا از حرم چادرم دفاع کنم..
مطمئن باش که رو سفیدت میکنم
ــــــــــــــ❀❀❀ــــــــــــــ
@javad_mohammady ــــــــــــــ❀❀❀ــــــــــــــ