💔
بابا گفت می خواهد برود سوریه. گفتم: "من نمی گذارم بروی"☝️ گفت: "چه جوری؟" گفتم : "من و مامان می ایستیم جلوی در راهت را می بندیم"
بابا گفت: "شما مگه حضرت رقیه را دوست نداری؟" گفتم چرا
بابا گفت: "اگر من نروم سوریه بجنگم، دشمن های حضرت رقیه، حرَمش را خراب می کنند. دخترکوچولوهای سوریه ای را که قد تو هستند، اذیت می کنند...
یادت هست آمده بودی سوریه با بچه ها بازی کردی؟ رفتیم حرم...
یادم بود...
من فکر می کردم می رویم جنگ. مامان گفت: "می رویم زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه. می رویم بابا را ببینیم."
.
از هواپیما که پیاده می شدیم، بابا را دیدم. بابا برایمان دست تکان داد. بین همه مردها، قدبلندتر بود...
بابا بغلم کرد. برایم یک عروسک خیلی خیلی خوشگل خریده بود؛ خیلی خوشگل. هنوز هم دارمش. بعد رفتیم زیارت، رفتیم بازار و هر اسباب بازی را می دیدم و می گفتم قشنگ است، بابا برایم می خرید...
.
.
خیلی خوش گذشت آن روزها
.
ــــــــــــــــــــ
راوی:
#فاطمه دختر
#شهید_جواد_محمدی
قطعه ای از کتاب
#دخترها_بابائی_اند
#شهیدجوادمحمدی
#سوریه
#حضرت_رقیه
#حضرت_زینب
#سیده_زینب
#عروسک
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@javad_mohammady