♨️به مناسبت یادواره شهید سید کاظم حسینی ، امروز، در 💠پدرم گوشه سالنی خوابیده بود و کاظم آمد انگشت دستش را توی استمپ فرو برد و چسباند پای برگ رضایت‌نامه‌اش. آقام از خواب پرید و کاظم مثل آنکه قلّه‌ای را فتح کرده باشد، برگه را توی هوا می‌چرخاند و می‌گفت: «من که با اجازه شما رفتم.» آقام هم خودزنی می‌کرد و می‌گفت: «این اجازه را خودت صادر کردی، من ندادم.» از کاظم اصرار و از پدر انکار که اجازه نمی‌دهم. کاظم به سیم آخر زد و گفت: «باشد نمی‌روم، اما جواب روز قیامت حضرت زهرا(س) با شما!» بالاخره پدر خلع سلاح شد. کاظم به خوب کسی واگذارش کرده بود. بین بیچارگی و ناراحتی پدر دستش تکان داد و گفت: «برو به سلامت!» اما از آن به بعد خواب راحت نداشت. نیمه‌ها می‌جهید راه می‌رفت و می‌گفت: «بابا، الان رنگ کدوم پایت بی‌حس شده؟». اما... وقتی خبر شهادت سید کاظم آمد ، همه گفتن پدرم دق می‌کند و‌ مي‌میرد... ولی پدر آرام بود، خیلی آرام ... مادرم هم می‌گفت امانت الهی بوده ، الان به صاحبش برگرشته.... سید کاظم حسینی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌