.🌙 ⃟💚" دیشب همه خوابیدند و او نه. بهانه گرفت که گرسنه‌ است. برایش غذا گرم کردم. گرسنه نبود و با غذا بازی می‌کرد. دلش می‌خواست حرف بزند. پرسید که: «چرا آقاجون کیک گرفته و چرا فردا می‌ریم جشن و تولد کیه؟» در حدی که مغز خواب زده‌ام یاری کرد برایش گفتم: «تولد پیامبرمونه که یک آقای خیلی زیاد مهربونه و پدربزرگ امام حسینه و بچه‌های کوچولو رو هم خیییییلی دوست داره» چشم‌هاش برق زد و سوال‌هاش سیل شدند طرفم: _چطوری میشه باهاش حرف زد؟ _خونه‌اش کجاست؟ _ما رو میبینه؟ _و... جواب‌ها را یک جوری دادم. دلم به جواب‌هایم راضی نبود. دوست داشتم با حوصله‌تر و بهتر برایش می‌گفتم. ظرف‌ها را که جمع کردم، گفت: من یک دوست پیدا کردم اسمش پیامبره و خونه‌شون تو شهر مدینه‌اس. @javanesho_ir ╚══════ 🌱