°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت12
#ترانه
با همون حال داغونم و یه دنیا سوال کتاب ها رو توی بغلم فشردم و از در زدم بیرون .
حتا در رو هم نبندیدم هیچی برام مهم نبود هیچی ! بجز من و سوال هام!
هر کسی رد می شد با بهت و تعجب به چشمای سرخ و پف کرده ام و مژه های خیس و رد اشک های روی گونه ام چشم می دوخت.
از خوابگاه که بیرون اومدم سوار ماشین شدم و شماره نیک سرشت و گرفتم:
- سلام .
با ارامش خاص همیشگی توی صداش گفت:
- سلام خوب هستید؟ اتفاقی افتاده؟
اینو به خاطر صدام که از گریه گرفته و خش دار شده بود گفته بود.
لب زدم:
- نه من هر سه تا رو تمام کردم کجا باید بیام؟
یکم این پا و اون پا کرد و گفت:
- خوب چیزه یعنی ..من یکم از کارام مونده می تونید یکم صبر..
بی طاقت گفتم:
- نه نمی تونم صبر کنم کجایی بگو منم میام .
نفس شو رها کرد و گفت:
- باشه بیاین به ادرس..
باشه ای گفتم و قطع کردم.
روی نقشه مسیریابی ش کردم بازم یه جایی توی پایین شهر.
حرکت کردم و صدای خانند اهنگ پخش شده توی ماشین به شدت روی اعصابم بود.
همیشه اهنگ گوش دادن و وقت گذروندن با چرت و پرت هایی که بلغور می کردن بهم ارامش می داد یه ارامش زود گذر پوچ! حالا دارم می فهمم که عمرمو باگوش دادن به این چرت و پرت ها فقط هدر دادم.
حرفای اصلی زندگی رو که شهدا گفتن ولم کردم چسبیدم به چهار تا کلمه بی معنی که هر بار یه طور ردیف شون می کنن کنار هم!
فلش و با خشم در اوردم و از پنجره پرت کردم بیرون و جیغ زدم روش:
- نمی خواممممم صداتونو بشنوم مزخرفاااآ.
چند نفر توی پیاده رو با بهت بهم نگاه می کردن.
حتما فکر می کردن خود درگیری دارم .
حال الانم کمتر از خود درگیری هم نبود!
عصبی بودم!
از کی !
چرا!
چطور!
فقط می دونم عصبی بودم و کلید اروم شدنم طبق معلوم دست نیک سرشت و حرفاش بود.
سرعت مو بالا تر بردم تا زود تر بهش برسم.
جایی گفته بود طبق قول ش وایساده بود و به ماشین تکیه داده بود و سرش پایین بود با سنگ ریزه ها کشتی می گرفت.
وایسادم که متوجه ام شد و صاف ایستاد.
پیاده شدم و نزاشتم حتا سلام کنه گفتم:
- من باهات کار دارم باید به تک تک سوال هام جواب بدی.
سری تکون داد و گفت:
- سلام .
تازه یادم افتاد باید سلام می کردم هوفی کشیدم و گفتم:
- یادم رفت سلام .
سری تکون داد و گفت:
- خداروشکر یکم کار دارم انجام بدم بریم جای مورد نظر شما سوال ها تو بپرس.
ریموت قفل ماشین و زدم و بی توجه بهش دور زدم و رفتم صندلی عقب نشستم.
با مکث نشست و راه افتاد.
پشت صندلی و جلو پر بود از بسته های مواد غذایی.
متعجب گفتم:
- عمده فروشی؟!
از سوال م جا خورد و گفت:
- نه.
متعجب گفتم:
- پس این چیه؟ جنس این ور و اون ور می بری،؟
با حرف ش گیج تر شدم:
- شما هر طور مایل هستید فکر کنید.
شونه ای بالا انداختم که ترمز کرد.
یکی از بسته ها رو برداشت و پیاده شد.
یه نگاهی به اطراف کرد و تا دید کسی نیست زنگ و زد مواد و گذاشت دم در و ت