°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? رو به فاطمه گفتم‌: - برو خونه بخواب خیلی خسته ای. سری تکون داد و گفت: - نه تنهایی. لب زدم: - اشکال نداره برو خونه خودم پیش مهدی می مونم هم شام بدی به شوهر و برادر شوهرت. سری تکون داد و از من و مهدی خداحافظ ی کرد و رفت. یه چیزی این وسط عجیب بود! اونم اینکه انگار فاطمه و بقیه براشون این حالت مهدی عادی بود. انگار که بار اول ش نیست. به مهدی زل زدم و با نگاه ام سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد. حالا دیگه این چشا مال خودم بود و توی حسرت نگاه ش نبودم. با صداش به خودم: - ترانه چیزی می خوای بپرسی؟ بلخره مفرد صدام کرد. سری تکون دادم و گفتم: - رفتار فاطمه و محسن و برادر محسن عجیبه! انگار که بار اول شون نیست تو رو اینطور می بینن. دستشو دراز کرد سمتم و دستمو توی دست ش گذاشتم اروم دستمو گرفت و گفت: - تو باید خیلی قوی باشی. متعجب گفتم: - چرا؟ لب زد: - چون من زیاد از این اتفاقات برام پیش میاد درسته درست حدس زدی بار اولم نیست . ته دلم خالی شد و ترس ورم داشت. متعجب گفتم: - یعنی چی؟! خندید و گفت: - بابا تو که ترسو نبودی . ترسیده و با استرس گفتم: - من از چیزی نمی ترسم از این می ترسم تورو از دست بدم. یهو ساکت شد. زل زده بود بهم و نمی دونم توی چشام دمبال چی می گشت! با ارامش خاصی گفت: - ببین عزیزم ما همه یه روزی می ریم خوش به سعادت اونی که شهید بره حالا نمی خوام راجب ش الان صحبت کنیم فقط بدون من دشمن های زیادی دارم قبلا باید مراقب خودم می بودم اما الان توهم هستی باید خوب از خودت مراقبت کنی هر جا خواستی بری به من از قبل بگی . سری تکون دادم . مهدی خیلی زود خواب ش برد و وقتی کامل مطمعن شدم خوابه. اروم از اتاق خارج شدم به پرستار سپردم مراقب ش باشه تا برگردم. یه تاکسی گرفتم و رفتم دانشگاه. هوا تاریک بود و کسی اون اطراف نبود. با کلید یدکی که قبلا از سرایدار کش رفته بودن بچه و بهم رسونده بودن در کوچیک پشتی رو اروم باز کردم. کسی توی حیاط خونه سرایدار نبود. پاورچین پاورچین اومدم برم از اون در وارد دانشگاه شم که صدای در اومد. سریع پریدم مشت تانک ابی رنگ که مخزن اب بود. سرایدار بود رفت تا دستشویی و برگشت رفت تو. وقتی مطمعن شدم سریع رفتم و تو. ماسک مو بالا کشیدم و مقنعه امو تا حد امکان کشیدم جلو تا دوربین ها اگر گرفتن معلوم نباشم. از توی تاریکی ها رفتم سمت سالن و در رو با کلید باز کردم. به قلم بانو