📕 رمان اختصاصیِ
#جنایت_خاموش
📖 قسمت۴
چشمان آوا برای لحظهای به بلوز بهارهی یقه اسکی آلبالویی و شلوار جین پاره پارهی مادر که در تصور کودکانهاش موشی آن را جویده بود افتاد و رویای پیراهن صورتی را به شوق پارک رفتن از خود دور کرد.
بعد از اینکه مادر لباسها را به تنش کرد، آوا بدون هیچ کلامی به طرف میز آرایشی بچهگانهاش رفت و روی صندلی آن نشست. الهام دستهای نازک از موهای او را با انگشت شصت و اشارهاش بلند کرد:
- نُچ! فر موهات داره میره باید زنگ بزنم شبنم خانم برات وقت آرایشگاه بگیرم.
و بعد گل سر نقرهای رنگ را به موهایش زد و مشغول برنداز کردنش شد که آوا به سخن آمد:
- مامان رژلب بزن بریم دیگه خسته شدم.
الهام چشم کشیدهای گفت و دستش را به طرف رژلب صورتی کم رنگ برد و پس از اینکه صورت بچه را آرایش مختصری کرد یک جفت بوت چرم مشکی براق که زبانههای آنها مانند دو گوش نقرهای خرگوش بود را از کمد بیرون آورد، چشمهای آوا که به آنها خورد فریاد اعتراضش بلند شد:
- مامانی اینا تنگه برام، پاهامُ زخم زخمی میکنن!
- مامان جان نمیخوای که باهاشون راه بری، خاله نگار فرستاده بپوشی فیلم بگیریم همه پیجشُ بشناسن دیگه هم وقت نیست براش ارسال کنم تا بزرگترشُ بفرسته.
و بعد با هر زوری بود کفشها را به پای بچه کرد:
- انگشتاتُ فشار بده جلو اندازت میشه مامان؛ ببین هنوز نوکش خالیه.
- نمیشه مامان پام درد گرفت!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
#⃣
#جهاد_تبیین
جبههٔ
#انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh