جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۸ …سپس شتابان به اتاق خواب کودک رفت. آوای کوچک که حسرت یک خواب ش
📕 رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۹ آن روز بیشتر مخاطب‌ها او را به واکنش محکم و قاطع و یا حتی بعضی به ناسزا دعوت کرده بودند و اگر این میان تک و توکی خواسته بودند که احترام بزرگترش را حفظ کند با جبهه‌گیری ده‌ها کامنت مواجه می‌شدند. الهام بعد از خواندن کامنت‌ها از اینکه تا به حال در مقابل حرف بزرگ‌ترها و دخالت‌های‌شان سکوت می‌کرد و واکنش تندی نشان نمی‌داد خودش را بسیار شماتت کرده بود و احساس حقارت می‌کرد: «راست میگن دیگه!من یه احمق‌م. به بهانه بزرگتر بودن همه چی بهم میگن و هر دخالتی می‌کنن بعد من لال می‌ایستم نگاه‌شون می‌کنم.اگه یک بار چند تا درشت بارشون کنم دیگه دهن‌شون بسته میشه!» بعد یاد روزی افتاد که خان‌دایی به خاطر گذاشتن عکس‌های جور واجور آوا در پیج‌ش به او اعتراض کرده بود: - دایی جان،آخه این‌طور که نمیشه، به‌خدا من بزرگترتم یه چیزی می‌دونم که میگم، نمی‌شه که هی دم به دقیقه عکس این طفل معصوم رو به نمایش بذاری و عمومیش کنی! این بچه از وقتی به دنیا اومده شده سوژه‌ی مردم، آی مردم بیاید ببینید حالا سینه‌خیز رفت، حالا دندون درآورد، حالا راه رف... پدر جان محض رضای خدا کمی فکر کن؛ می‌دونی این کار چه خطراتی داره؟ اصلاً به چشم‌زخم فکر کردی؟! آن روز تمام قدرتش را جمع کرده بود که به حرف مشاورهای اینستاگرامی‌اش عمل کند و جواب سنگینی به خان‌دایی بدهد، تا دیگر افکار پوسیده و خرافاتی خود را به او تحمیل نکند؛ ولی سرش را که بلند کرده بود و چشمانش به موهای سفید دایی افتاده بود، شرم وجودش را گرفته بود و تنها راه را قطع رابطه با کل خانواده و فامیل مذهبی و خرافاتی خود دیده بود. چشم در چشم مرضیه خانم دوخت ولی این‌بار هم زبانش نچرخید تا چند درشت بارش کند که دیگر فضولی کردن در کار دیگران یادش برود. با خود اندیشید: «هر کاری کنیم دنیای مجازی با اینجا فرق داره،نمیشه طوری که اون کاربرها گفتن رفتار کنیم» با صدای آسانسور به خود آمد: طبقه‌ی همکف. مرضیه خانم خداحافظی کرد و بیرون رفت. دوباره دکمه‌ی آسانسور را به مقصد پارکینگ فشار داد. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی ✊🏻 @jebheh