جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۵۲ سرهنگ دستی به محاسن جوگندمی‌‌اش کشید: -هر کسی می‌تونه توی او
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۳ بعد از ظهر که نیما از کار برمی‌گشت، یک‌سره سرش توی گوشی بود و توجه‌ش به من و دختر چند ماهه‌مون کم شده بود. من هم که به شدت احساس کمبود می‌کردم منتظر کوچکترین فرصتی بودم تا خوشبختیم رو ثبت کنم و توی پیج به اشتراک بذارم. حتی گاهی با زور نیما رو مجبور می‌کردم برام گل و شکلات تهیه کنه یا با هزار جنگ یک رستوران می‌رفتیم؛ ولی همین که با عکس و فیلمش خیلی‌ها غبطه می‌خوردن کلی لذت می‌بردم؛ تا اینکه اون اواخر نیما به طور کل به ما و خونه و زندگیش بی‌توجه شد و تمام زندگیش شد موبایلش. شب‌ها تا صبح بیدار بود و معلوم نبود به کی پیام می‌فرسته. من هم چون راه چاره‌ای نداشتم و فکر می‌کردم از طرف خانواده‌م حمایت نمی‌شم در حالی که دلم آشوب بود سکوت می‌کردم. سرهنگ با ناخن انگشت شست گوشه‌ی بینی‌اش را خاراند: -به چه دلیل فکر می‌کردید که از طرف خانواده حمایت نمی‌شید؟ الهام بلافاصله جواب داد: -چون که مخالف این وصلت بودن. خانواده‌ی من به شدت مذهبی هستن ولی نیما و خانواده‌ش زمین تا آسمون با اون‌ها فرق می‌کردن. -خب ادامه بدید. الهام بعد از مکثی، دوباره به حرف آمد: یک شب که خواب بود، یواش گوشیش رو از دستش بیرون آوردم و پیام‌های اینستاش رو چک کردم، چیزهایی که می‌دیدم باورم نشد، بیتا یکی از نزدیکترین دوستانم بود... -از چه طریق با این بیتا خانم آشنا شدید؟ -مجازی، توی همون اینستاگرام. -از نزدیک هم دیده بودیدش، رفت و آمد خانوادگی هم داشتید؟ -خیر! من خودم رو زرنگ‌تر از این می‌دیدم که پای یک زن تنها رو به خونه و زندگیم باز کنم. سرهنگ عینکش را از روی چشمانش برداشت و روی میز گذاشت: -بسیارخوب، ادامه بدید. -توافقی از هم جدا شدیم و مهریه‌م رو در ازای حضانت بچه بخشیدم و با تمام پس‌اندازی که داشتم یک خونه کوچیک اجاره کردم و تمام وقت مشغول به کار شدم و آوا رو هم برای نگهداری می‌فرستادم مهد. تا اینکه وقتی سه سال و نیمه بود حس کردم این‌جور نمیشه زندگی کرد و از طرفی هم پیجمون هنوز فالوور زیاد داشت،به پیشنهاد دوستان رسماً کار بلاگری رو شروع کردم و درآمدش بد نبود و دیگه سر کار نرفتم. -کار قبلیتون چی بود؟کسی از همکارها باهاتون مشکلی نداشت؟ -فروشنده یک بوتیک بودم و همکاری نداشتم جز یک صاحب کار پیر که در روز یکی دوبار سر می‌زد به اون‌جا.بعداً شنیدم فوت کرده. سرهنگ، برگه‌ای را مقابل الهام گذاشت: -توی این برگه اسامی و شماره و آدرس تمام کسانی رو که باهاشون رفت و آمد دارید یا احیاناً مجازی ارتباط دارید یادداشت کنید. الهام ناگهان مثل این‌که چیزی یادش آمده باشد، مانند برق گرفته‌ها خشکش زد و بعد از چند ثانیه به حرف آمد: -من یک پیام تهدید هم داشتم! ولی جدیش نگرفتم. ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh