📕 رمانِ اختصاصیِ
#جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۴
سرهنگ به سرعت عینکش را روی چشمانش گذاشت:
-عجب! چرا زودتر نگفتید؟! چه پیامی و از طرف چه شخصی؟
-از طرف یک اکانت ناشناش، ازم خواسته بود یک تعداد پست و استوری برام ارسال کنه و من هم به اشتراک بگذارم.
-در چه مورد؟
-حادثه مترو پل.
-خب؟
-میگفت با این پستها و استوریها عمق فاجعه رو به مردم نشون میدی و همدردی میکنی وگرنه فالوورها ازت متنفر میشن و ممکنه برات گرون تموم بشه. احساس کردم یک کاربر ماجراجو هست که برای ترسوندنم پیامش بوی تهدید میده.
-چه جوابی دادید؟
-جوابی ندادم، راستش میونهای با سیاست ندارم و حوصلهی دخالت توی این مسائل رو ندارم، پیج من تبلیغاتیه چرا باید سیاسیش کنم.
- قبلاً هم مشابه این پیامها رو دریافت کردید؟
-نه ولی یک کاربری پیامهایی میداد که مثل این پیام توش تطمیع و تهدید بود، خب این وعدهی پول هم داد. اون کاربر ازم میخواست خوراک هشتپا و خرچنگ و از این چیزها تبلیغ کنم عوضش هزینه تبلیغاتی خوبی بهم میده. از این تعجب کردم که اسم چند فروشگاه مخصوص محصولات دریایی توی جنوب و چند رستوران توی تهران و دو سه تا هم از شهرهای دیگه معرفی کرد که اصلا به هم ربطی نداشتند.
-به پیشنهادش چه جوابی دادید؟
-از رستورانی که قیمت نسبتاً مناسبتری داشت، خرچنگ و هشتپا و ماهی تهیه کردم.
الهام نفس بلند و عمیقی کشید:
-ولی خرچنگ و هشتپا خیلی بو میدادن؛ واقعاً نتونستم لب بزنم، علاوه بر اون چون شنیده بودم هشتپا بهخاطر غضروفی بودنش به شدت سرطانزاست از سروش ترسیدم...
-بعد از اون دیگه پیامی نداد؟
-گاهی پیام میداد، بد و بیراه میگفت، بلاکش کردم... ببخشید من حالم بده دیگه نمیتونم ادامه بدم؛ فقط لطفاً زود بچهام رو پیدا کنید، ازتون خواهش میکنم!
و دوباره صدای گریهاش بلند شد.
سرهنگ جواب داد:
-تمام تلاشمون رو میکنیم. فعلاً دیگه سوألی نیست،بفرمایید.
و با دست به در اشاره کرد.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
#⃣
#جهاد_تبیین
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh