📕 رمانِ اختصاصیِ
#جنایت_خاموش
📖 قسمت۵۵ (رویا)
برای باز شدن درِ آبی زنگ زده، لگد آرامی به آن زد و پای به حیاط کوچکی گذاشت که رنگ سفید موزاییکهای فرسودهاش از شدت چرک جای خود را به سیاهی داده بود. منوچهر که زیر شیر تانکر مشغول شستن دستهایش بود داد زد:
-چه خبرته بابا، دختر هم انقدر وحشی؟
رویا پوزخندی زد:
-نکشیمون معلم ادب!
لبخندی که به دهان گشاد منوچهر نشست دندانهای زرد و یکی در میانش را نمایان کرد:
-حالا صبح تا حالا چیزی هم کاسب شدی؟
این خنده حال رویا را به هم میزد و اینجور مواقع دوست داشت کلهی تاس منوچهر را با آن دستهی موی جوگندمیای که مانند پشم اطراف سرش را احاطه کرده بودند از جا بکند! به طرف تانکر رفت و دستش را زیر شیر آن گرفت
و مشتی آب خنک به صورتش زد. به منوچهر که هنوز با لبخند کریهاش به او خیره مانده بود نگاهی کرد و زیر لب فحشی نثارش کرد و به طرف اتاق رفت. چند پلهی کوچک را طی کرد و وارد شد. زنی با رنگ پریده و چشمان بسته، آرام روی تخت مندرس چوبی دراز کشیده بود. به طرفش رفت و موهای سفیدش را نوازش کرد:
-خوابی مامانم؟
زن، آهسته چشمانمش را باز کرد و لبخند بر لبان خشکیدهاش آمد:
-اومدی عزیزم؟
رویا خندید:
-آره. خوبی؟
-خوبم، حتماً صبح تا حالا خیلی خسته شدی. برو آشپزخونه یه چیزی آماده کن بخور مادر.
-نه خسته نیستم. خودت غذا خوردی؟ این کپک واست چیزی آورده؟
زن ابروهایش را در هم داد:
-آدم که در مورد پدرش اینطور صحبت نمیکنه.
رویا گوشهی تخت نشست:
-کی تا حالا شوهرننه شده پدر آدم؟
و بعد نگاهی به دیوار نم زدهی کنار تخت کرد و دستی روی آن کشید:
-مامان میخوام از اینجا ببرمت. فکرش رو بکن، از این آشغالدونی خلاص میشی.
زن به سرفه افتاد. الهام لیوان آبی را که پایین تخت بود برداشت و به دستش داد. پس از آنکه جرعهای نوشید با صدای گرفته به حرف آمد:
-کجا میبریم؟ میخوای در و همسایه و فامیل بگن آخر عمری شوهرش رو تنها گذاشت؟
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
#⃣
#جهاد_تبیین
جبههٔ
#انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻
@jebheh