جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۵۶ رویا شلنگ اکسیژن را از روی تخت برداشت و به بینی زن وصل کرد:
📕 رمانِ اختصاصیِ 📖 قسمت۵۷ تیوپ خمیر دندان را برداشت و فشار داد و بر چهار انگشت دست راستش ضماد کرد. سرش را که بالا آورد، در آینه‌ی بیضی و کوچک روشویی تصویر منوچهر را دید که باز لبخند می‌زد. بدون اینکه سرش را برگرداند، بلند گفت: -چیه؟ چی‌ می‌خوای؟! لبخند از صورت منوچهر رفت و جدی جواب داد: -چرا بهت میگم چه‌قدر داری جواب نمی‌دی؟ ماشینم احتیاج به تعمیر داره. با چی خرج مادر مریضت رو در بیارم؟! این ماشین نباشه خرج خواهر برادرت رو چطور بدم؟ رویا برای لحظاتی درد انگشتانش را فراموش کرد و به منوچهر خیره شد: -صاحب کارگاه هنوز حقوقم رو نداده ولی یک مقدار ته کارتم هست الآن برات واریز می‌کنم. دوباره خنده به صورت منوچهر نشست. با صدای زنگ، رویا به طرف در رفت و آن را گشود. برادر سیزده ساله‌اش علی در حالی که توپ فوتبالی دستش بود، با لب و لوچه‌ی آویزان وارد خانه شد. رویا ضربه‌ای به شانه‌اش زد: -سلامت کو؟! علی به جای جواب سلام با چشمان خمار شده نگاهی به رویا کرد و گفت: -مدرسه هزینه لباس ورزشی و سالن می‌خواد. رویا آهسته جواب داد: -مگه سالن ورزشی واجبه؟ هنوز شهریه این ترم دانشگاه مریم مونده، داروهای مامان، این بابای اسکلت هم می‌دونی که تا اول ماه میشه بهانه پول می‌گیره... رگ‌های گردن باریک علی همراه با چشم‌هایش بیرون زد و فریاد کشید: -آره واجبه! باید برای مسابقات استانی آماده بشیم. رویا دستپاچه کف دست‌هایش را بالا آورد: -خیلی خب،آروم‌تر! مامان خوابیده. بیا تو حالا یک فکری برات می‌کنم... . *** در اداره‌ی آگاهی، رویا روبه‌روی بازجو نشسته بود. بازجو پرسید: -چه مدت هست با خانم الهام کرمی آشنا شدید و به چه شکل؟ رویا بدون مقدمه جواب داد: -یک هفته‌ست. کارم اینه برای بلاگرها بازاریابی می‌کنم؛ چه‌طور مگه؟ خلافی ازش سر زده؟! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣
جبههٔ  اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh