حکایت زندگی امروزی ما: در مدرسه ای، معلّمی به بچه ها گفت آرزوهاشونو بنویسن. اون نوشته های بچه ها رو جمع کرد و به خونه برد. یکی از برگه‌ها، معلّم رو خیلی متأثر کرد. در همون أثنای خوندن بود که همسرش وارد شد و دید که اشک از چشمای خانمش جاریه. پرسید، چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟ زن جواب داد، این انشاء را بخوان؛ امروز یکی از شاگردانم نوشته. گفتم آرزوهایشان را بنویسند و اون اینجوری نوشته. مرد کاغذ را برداشت و خواند. متن انشاء اینگونه بود: "خدایا، می‌خواهم آرزویی داشته باشم که مثل همیشه نباشد؛ مخصوص است. می‌خواهم که مرا به موبایلی هوشمند تبدیل کنی. می‌خواهم که جایش را بگیرم. می‌خواهم که جایی مخصوص خودم داشته باشم و خانواده‌ام اطراف من حلقه بزنند. می‌خواهم وقتی که حرف می‌زنم مرا جدّی بگیرند. همچون ناتیفیکیشن های نرم فزارهای گوشی شان؛ می‌خواهم که مرکز توجّه باشم و بی آن که سؤالی بپرسند یا حرفم را قطع کنند بگذارند حرفم را بزنم. دلم می‌خواهد همانطور که وقتی گوشی شان را در منزل جا میگذارند و به سرعت به دنبال آن میایند و به آن می‌رسند، به من هم برسند و توجّه کنند. دلم میخواهد شب ها همانطور که پدر و مادرم با گوشی به رختخواب میروند و آن را در آغوش میگیرند چند وقت یکبار من آن ها را در آغوش بگیرم، دلم می‌خواهد پدرم، وقتی از سر کار برمی‌گردد، حتّی وقتی که خسته است، قدری با من باشد. و مادرم، وقتی غمگین و ناراحت است، به جای بی‌توجّهی، به سوی من بیاید. دوست دارم، برادرانم برای این که با من باشند با یکدیگر دعوا کنند ... همان طور که برای بازی با کلش و ماینکرفت دعوا میکنند، دوست دارم خانواده هر از گاهی همه چیز را کنار بگذارند و فقط وقتشان را با من بگذرانند. و نکتۀ آخر که اهمّیتش کمتر از بقیه نیست این که مرا تلفن همراهی کن تا بتوانم آنها را خوشحال و سرگرم کنم. خدایا، فکر نکنم چیز زیادی از تو خواسته باشم. فقط دوست دارم مثل یک آی فون و یا حتّی یک گوشی هوآوی زندگی کنم." انشاء به پایان رسید. مرد نگاهی به همسرش کرد و گفت: "عجب پدر و مادر وحشتناکی‌اند!" زن سرش را بالا گرفت و گفت: "این انشاء را دخترمان نوشته" کمی درنگ در شیوه زندگیمان لازم است... 🏪 Sapp.ir/24on.ir