شهید جهاد مغنیه
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛 ❤️ #کتابخونی_در_قرنطینه #تنها_میان_داعش #قسمت_چهلو_سوم خانه که رسیدم دوباره جا
❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛💛 ❤️ سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن صبوری ام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم رادر آغوش جای خالی اش رها کردم تاضجه های بیکسی ام را کسی نشنود. دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هرآنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از شهادت پدر و مادرجوانم به دست بعثی ها تاعباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر... این برزخ بیخبری از عشقم! قبل ازخبر اسارت،خطش خاموش شدو حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمه شب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد. اگر قرار بود این خمپاره ها جانم رابگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط خمپاره ای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به شدت لرزید، طوریکه شکاف خورد وروی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله ای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تاکمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدرپیامی فرستاده است...😳 نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :《نرجس نمیتونم جواب بدم.》 نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید : 《میتونی کمکم کنی نرجس؟》 ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانی ام به سمتش پَر کشیدم : 《جانم؟》 حدود هشتاد روز بود نگاه عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت عاشقانه در یک جمله جا نمیشدکه با کلماتم به نفس نفس افتادم :《حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟》 انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم. دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستی ام به فدای حیدر شوم که پیام داد : 《من خودم رو تا نزدیک آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!》 نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت : 《نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! داعش خیلیها رو خریده.》 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم : 《من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟》 که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید : 《یه ساعت تا نماز مونده، نمیخوابی؟》.... @jihadmughnieh