#تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجاهو_سوم
با شنیدن نام❤️حاج قاسم❤️به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد.
حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش❤️حاج قاسم❤️جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه
کرد :
《عاشق💛سیدعلی خامنه ای💛و❤️حاج قاسمم!❤️》
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :
《نرجس! به خدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!》
و در رکاب❤️حاج قاسم❤️طعم قدرت شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید :
《مگه شیعه مرده باشه که حرف💛سید علی💛و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه》
تازه میفهمیدم ❤️حاج قاسم❤️با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکردو حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش❤️حاج قاسم❤️به دلش افتاده بود، سوال کرد :
《عباس برات از ❤️حاج قاسم❤️چیزی نگفته بود؟》
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم❤️ شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه
پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.😔😢
ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تاحرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم
:《چطوری آزاد شدی؟》
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :《برا این گریه میکنی؟》😳
و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه ناله های حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود
که زیر لب زمزمه کردم :
《حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!》😭
و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :《اون شب که اون نامرد بهت
زنگ زد و تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!》
و از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت درگلویش مانده و صدایش خش افتاد :《امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!》
و فقط امداد امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم غیرت میلرزد که دوباره
بحث را عوض کردم :🙃
《حیدر چجوری اسیر شدی؟》🙄🙄
@jihadmughnieh