┄۞✦❧🍃🌹🍃❧✦۞┄
📔کتـاب علـمـدار
⬅زنـدگانی شهید سیـد مجتبـی علمدار
🔹قسمت؛ هجدهم
💭روایت؛ دوستان سید
🧕یک روز خانمی آمده بود جلوی درب
بیت الزهرا(س) به سید گفت: من دو تا
پسر دارم که چند وقته با شما آشنا شدن
دو قلو هستن و ۱۷ سال سن دارند سید
گفت: بله بله حال شما خوبه؟ خانم ادامه
داد: ما هیچکدوم اهل مذهب و دین
و ... نیستیم مدتی بچه های من موقع
فوتبال با شما آشنا شدن و از شما زیاد
تعریف می کردند. چند وقته می بینم
اخلاق و رفتار بچه های من تغییر کرده.
🚪 بیشتر توی اتاق شون هستند، یک روز
از لای در نگاه کردم دیدم دوتایی دارند
نماز می خوانند خیلی شرمنده شدم که
بچه های من از من خداشناس تر شدند.
بعضی روزها هم به مکانی می روند و
آخر شب بر می گردند فکر کردم باشگاه
میرن اما چشم هایشان کبود بود معلوم
بود خیلی گریه کرده اند. فهمیدم که به
اینجا آمده اند.
💠 مطمئن هستم خدا دست بچه های
من را گرفته برای همین اومدم از شما
تشکر کنم. همان موقع دوقلو ها از در
بیرون آمدند سید دست در گردن هر
دوی آنها انداخت و گفت: حاج خانم
بچه های شما عالی هستند اینها معلم
اخلاق من هستند ما کاره ای نیستیم.
💶 چند روز بعد آن مادر آمد و یک دسته
اسکناس به سید داد و گفت: کل پس
انداز من همین سی هزار تومن هست
که آوردم برای بیت الزهرا(س) هر طور
می دانید خرج کنید. سید هم تشکر کرد
و پول را به مسئول مالی هیئت داد.
📝گردآورده :گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی
#ادامه_دارد
@jihadmughniyah 🕊
♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡