عصر بود که از شناسایی آمد. انگار با خاک حمام کرده بود.
از غذا پرسید؟ نداشتیم یک از بچه ها تندی رفت ، از نزدیکی شهر چند سیخ کوبیده گرفت
کباب ها را که دید ، گقت این چیه؟
بشقاب را زد کنار و گفت هرچی که بسیجی ها خوردن ، از همون بیار .
اگر نیست ، نون خشک بیار ...
یکی از بچه ها می گفت آن وقتها حسن را به قیافه نمی شناختم
اما این طرف، و آن طرف چیزهایی درباره اش شنیده بودم.
چند ساعت در محوطه دیدبانی بود و هی دستور می داد، و سازماندهی می کرد.
من هم که اعصابم خیلی بجا نبود ، از این همه جنب و جوش، به ستوه آمدم.
آخر سر کفری شدم ، و از آن بالا داد زدم سرش: کهتو اصلا کیهستی که این قدر به پرو پای بچهها میپیچی و سین جیمشان میکنی
سرش را بلند کرد نگاهی به من و به دیدبانیانداخت، لبخندیزد و خیلی آرام گفت : من نوکر شما بسیجی ها هستم ...
همراه ما باشید با جملات ناب
https://eitaa.com/joinchat/1771110412C9af01592f4